هنر ظریف بیخیالی یا هنر رندانه به ت*خ* م گرفتن اثری جذاب و خواندنی از مارک منسن، نویسنده و وبلاگ نویس آمریکایی است.
این کتاب پرفروش نیویورک تایمز درباره درک بهتر زندگی است. یک جنبش پوزیتیویستی وجود دارد که ما را وادار می کند همیشه تجربیات مثبت داشته باشیم. مانند زندگی بلاگر های اینستاگرامی این جنبش به ما میقبولاند که باید بیشتر خرج کنیم دندان هایمان را لمینیت کنیم دماغ مان را عمل کنید تا ارزشمند باشیم
با این حال، واقعیت اینگونه نیست. ما استثنایی نیستیم، اما متوسط هستیم. این کتاب توضیح می دهد که چرا این حرکت مضر است و چرا غیر واقعی است.
این کتاب به خواننده کمک می کند تا با نشان دادن چیزهای مزخرف به محدودیت زندگی خود پی ببرد.
اولین محدودیت این است که ما مقدار محدودی از مشکلات را برای به تخم گرفتن داریم. وقتی این حد را بدانیم، میتوانیم به درستی انتخاب کنیم که به چه چیزهایی باید اهمیت بدهیم و چه چیزهایی را نباید اهمیت بدهیم.
شادی موضوع ظریفی است، اما برخورد با آن از منظری متفاوت همیشه مفید است.
نویسنده دیدگاه متفاوتی نسبت به همه رسانه ها ارائه می دهد. در این دیدگاه جدید، ما یاد می گیریم که حتی تلاش نکنیم و حتی تسلیم شویم !
این کتاب لحنی دارد شبیه رفیقی که بد دهن است ولی خیر خواه و عاقل هم هست
در طولی زمانی که شما این کتاب را میخوانید ممکن است از نحوه گفتار بی ادبانه نویسنده خنده تان بگیرد مارک منسون بسیار طناز است و ما باید از مترجم این کتاب یعنی ارشاد نیک خواه متشکر باشیم که توانسته با این مهارت ترجمه کند و متن کتاب را توانسته به خوبی به فارسی برگرداند.
حرف حق من
ممکن است شما بگویید این کتاب دارد خواننده را به سمت تنبلی سوق میدهد اما اشتباه میکنید مارک منسون نویسنده این کتاب این افراد تنبل را ک*و*ن گشاد خود محق بین خوانده است این کتاب مثل یک دوست طناز و کمی بی ادب حقایقی را بی تعارف به شما میگوید و نگرش شمارا بالغ تر میکند و به شما می اموزد به چه چیز هایی در زندگی اهمیت بدهید و به چه چیز هایی اهمیت ندهید و چگونه رشد کنید .
مارک منسن کیست؟
مارک منسن نویسندهی مشهور آمریکایی متولد سال ۱۹۸۴ است. او از نسل تازهای از نویسندگان انگیزشی بهحساب میآید که بر خلاف نسل گذشته معتقد نیستند با تلاش به هر چیزی که بخواهید دست پیدا میکنید. او در دانشگاه بوستون درسخوانده است و اولینبار کارش را بهعنوان یک وبلاگنویس شروع کرد. وبلاگ او در حوزهی خودباوری و رشد فردی بسیار مشهور است.
امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید این کتاب با داستان هایی که از افراد سرشناس میگوید نگرش شمارا بالغ تر میکنید و باعث میشود رویکرد بهتری به زندگی داشته باشید.
در زیر پاراگراف هایی جالب از متن کتاب رو انتخاب کردم و براتون آوردم. امیدوارم که خوشتون بیاد.
"قدرت زیاد مسئولیت زیادی با خود میاورد و برعکس".
"مشکلات به زندگی ما معنا و اهمیت میدهند در نتیجه فرار از مشکلات معادل داشتن یک زندگی بی معناست هرچند اگر این زندگی در ظاهر لذتبخش باشد."
"فعالیت هایی مثل به پایان رساندن یک مسابقه ماراتن، بزرگ کردن بچه و راهاندازی یک کسب و کار با اینکه استرس زا، دشوار و غالبا ناخوشایند هستن در نهایت خوشبختی بیشتری برای ما به ارمغان میاورند تا لذت های سطحی و زودگذر. اینها معنادارترین و لذتبخش ترین کارهایی هستن که یک فرد میتواند انجام دهد. این فعالیت ها در خود تلاش، رنج و حتی خشم و ناامیدی به همراه دارند اما زمانی که به نتیجه برسند و داستان آن را برای نسل های بعدی بازگو کنیم چشم هایمان پر از اشک میشود. همانگونه که فروید میگوید یه روز در نگاه به گذشته سالهای پر مشقت برای شما زیباترین سالهای زندگی خواهند بود. "
"بیشتر ما در بسیاری از کارهایی که میکنیم عادی هستیم. برای اینکه در کاری به حد عالی برسید باید زمان و انرژی بسیار زیادی را صرف این کار کنید و چون انرژی و زمان ما محدود است تعداد کمی از انسان ها در بیشتر از یک کار به حد استثنایی میرسند( همان موضوع نابغه بودن در یک حوزه خاص). از لحاظ آماری احتمال اینکه کسی در همه عرصه های زندگی یا حتی بسیاری از حوزه ها استثنایی باشد وجود ندارد."
"سیل اطلاعات از وقایع بی نظیر ما را شرطی کرده که استثنایی بودن در دوران کنونی عادی است و چون ما بیشتر اوقات کاملا عادی هستیم، حجم انبوه اطلاعات استثنایی باعث میشود که ما احساس ناامنی و بیچارگی کنیم زیرا ما به اندازه کافی خوب نیستیم. در نتیجه بیشتر و بیشتر در پی جبران این موضوع با محق دانستن و سرخوشی های خود هستیم."
"متداول نشان دادن استثنایی ها توسط رسانه های جمعی باعث شده است که افراد احساس بدی نسبت به خود پیدا کنند و باید افراطی تر و با اعتماد به نفس تر باشند تا مورد توجه واقع شوند. یعنی ما با مقایسه خود با دیگران، احساس بی عرضه بودن نسبت به خود پیدا میکنیم."
"ما به گونهای تکامل یافتهایم که نارضایتی جزئی جدایی ناپذیر از زندگی ما شده و این نارضایتی برای بقا و ابتکار لازم است."
"خوشبختی از حل کردن مشکلات نشات میگیرد. اگر از حل کردن مشکلات اجتناب کنیم یا حس کنیم که هیچ مشکلی نداریم خودمون رو بدبخت میکنیم. اگر هم حس کنید مشکلاتی دارید که از عهده آن برنمیایید بازهم خودتان را بدبخت میکنید. راز مسئله حل کردن مشکلات است نه نداشتن مشکل.در نتیجه شادی نوعی عمل است، نوعی فعالیت است. نه چیزی که به شما اعطا شود یا آن را در یکی از مقالات علمی پیدا کنید. خوشبختی کاری همیشگی است زیرا حل مشکلات کاری همیشگی است. خوشبختی واقعی و حقیقی تنها زمانی رخ میدهد که مشکلاتی را پیدا کنید که آنها را دوست دارید و از حل کردن آنها لذت میبرید. خوشبختی نیازمند تلاش و کوشش است و از مشکلات به دست میاید."
"همانگونه که برای صعود به قله باید تلاش و تقلای زیادی رو در مسیر صعود متحمل بشیم، برای کسب موفقیت در هر حوزهای نیز باید آماده تحمل سختی ها و دشواری های زیادی در طول مسیر باشیم. "
"اینکه برای چه چیزی حاضرید بجنگید تعیین میکند شما چه کسی خواهید شد."
"روش ناکارآمد متخصصان حوزه رشد فردی
وسواس و زیادهروی در احساسات به این دلیل بد است که احساسات همیشه گذرا هستند. هرچیزی که امروز ما رو خوشحال میکنه لزوما فردا نیز مارو خوشحال نخواهد کرد زیرا بیولوژی ما نیازمند چیزهای بیشتری است."
" پدیده تردمیل لذت، یعنی ما همیشه سعی میکنیم موقعیت زندگی خود را تغییر دهیم اما در بلند مدت احساس بهتری پیدا نمیکنیم. برای همین مشکلات بازگشت پذیر هستند."
"ارزشهای متداولی وجود دارند که مشکلات بدی برای مردم ایجاد میکنند و به ندرت حل میشوند. مانند لذت. لذت خوبه اما اگر بخاید به عنوان یک ارزش زندگی خود را حول آن شکل بدهید چیز بدی است. از هر معتاد یا فرد چاقی بپرسید که دنبال کردن لذت ها چه نتیجهای برایشان به همراه داشته. لذت یک خدای دروغین است. افرادی که زندگی خود را صرف لذت های سطحی میکنند در نهایت نگرانتر و از لحاظ احساسی ناپایدارتر و افسرده تر میشوند. لذت سطحی ترین رضایت مندی زندگی است در نتیجه کسب کردن و از دست دادن آن از همه چیز آسانتر است. با وجود این لذت چیزی است که برای بازاریابی از آن استفاده میشود، همان چیزی که ما بر آن متمرکز شده ایم و برای پرت کردن حواس خود از آن استفاده میکنیم. اگرچه تا حدودی برای زندگی لازمه اما به تنهایی کافی نیست. لذت دلیل خوشبختی نیست بلکه اثر خوشبختی است. اگر همه چیز را درست پیش ببرید آنگاه لذت نیز بصورت طبیعی رخ خواهد داد. "
"دومین ارزش نامطلوب، مقدم شمردن موفقیت های مادی بر ارزش های معنوی است. چنین افرادی آدم های سطحی نگر و بیهودهای هستند. "
"سومین ارزش بد همیشه بر حق بودن است که ناشی از خطاهای شناختی ماست. افراد محق نمیتوانند از اشتباهات خود درس بگیرند و دیدگاه های مخالف را بیازمایند و دریچه اطلاعات مهم و جدید رو به روی خود میبندن."
"چهارمین ارزش بد مثبت ماندن است چون مدام باید احساسات منفی رو انکار کنیم که به ناکارآمدی احساسی می انجامه. پس بهتره که واقعیت رو بپذیریم تا زور بزنیم که مثبت بمانیم. مثبت بودن همیشگی نوعی اجتناب کردن است نه یک راهحل خوب برای مشکلات زندگی. مشکلاتی که اگر معیارها و ارزشهای خوبی را انتخاب کرده باشید باید به شما انگیزه بدهد."
" احساسات منفی برای سلامت احساسی ما لازم هستن چون با بررسی آنها و پیدا کردن ریشه این احساسات میتوانیم زندگی خود را بهبود ببخشیم. "
"مشکل حق به جانب بودن اینست که افراد نیاز پیدا کنند که پیوسته نسبت به خود احساس خوبی پیدا کنند که این کار نیازمند انرژی و کار زیادی است تا خود را فریب دهید که خراب کاری های شما بد نیست."
«وجود ما چه ارزشی بالاتر از این می تواند داشته باشد که کاملا خودمان باشیم؟
طی 5 سال آینده شما تغییری نخواهید کرد
مگر به دلیل ملاقات با افراد خاص و کتابهایی که
مطالعه میکنید.
چارلز جونز
عادت ها می توانند انسان را نابود کنند
کافی است انسان به گرسنگی و رنج بردن عادت کند، به زیر ستم بودن، تا هرگز به رهایی فکر نکند و ترجیح بدهد در بند بماند...!
گرسنگی و ابریشم
هرتا مولر
یک نوع توسعه ی فکر هست که مخصوص مجاورت قبر است؛ نزدیک به مردن بودن حقایق را بر آدمی مکشوف می سازد.
بینوایان
ویکتور هوگو
آدم در کشور خودش راحتتر است. اینجا دستِ کم میتواند دیگران را عامل همهی ناراحتیهایش بشمارد و خودش را تبرئه کند.
جنایت و مکافات
فیودور داستایوفسکی
اگر چه مردم وانمود میکنند
که به حق احترام میگذارند،
اما در برابر هیچ چیز غیر از زور
سر فرود نمیآورند.
آلبر کامو
وقتی کسی همینطوری پیدایش بشود، بیخبر وسطِ زندگی آدم، یک روز هم بالاخره، بیخبر غیبش میزند!
بره گمشده راعی
هوشنگ گلشیری
واحد اندازه گیری کتاب خواندن،
تعداد صفحه یا دقیقه در روز نیست،
بلکه مقدار تغییری است که
در شناخت از هویت خودمان
و یا ماهیت جهان اطراف مان
ایجاد شده است...
آدم به سرعت پیر میشود، آن هم بدون اینکه بازگشتی در کار باشد. وقتی بدون اراده به بدبختی آن عادت کردی و حتی دوستش داشتی، آنوقت متوجه قضیه میشوی. طبیعت از تو قویتر است. تو را در قالبی امتحان میکند و آنوقت دیگر نمیتوانی از آن بیرون بیایی. نقشت و سرنوشتت را بدون اینکه بفهمی کم کمک جدی میگیری و بعد وقتی سر برمیگردانی، میبینی که دیگر برای تغییر وقتی نیست. سر تا پا دلشوره شدهای و برای همیشه به همین شکل ثابت ماندهای.
اینجا دانش به هیچ دردی نمی خورد پسرجان!
اینجا نیامدهایی فکر کنی، تو همان کاری را میکنی که یادت میدهند.
ما در کارخانههایمان به روشنفکر احتیاج نداریم، به بوزینه احتیاج داریم!
بگذار نصیحتی بهت بکنم، هرگز از فهم و شعورت حرف نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد...
بهتر است خیال برت ندارد.آدم ها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف می زند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه.
( از کتاب سفر به انتهای شب)
این بدبخت ها... چیزی که کم دارند سرگرمی است، نه سلامتی... چیزی که ازت توقع دارند... کاری کنی که دلشان باز بشود... تعجب کنند... دنبال مرض های تازه باب شده اند!... می خواهند که پدر خودت را در بیاری... شور و علاقه نشان بدهی... دیپلم و لیسانس را برای همین گرفته ای دیگر... هه! بشر یعنی این... یعنی در همان حالی که دارد مرگ خودش را تدارک می بیند خودش را با مرگ سرگرم کند...
(مرگ قسطی)
حاصل فراغت برای بیشتر انسان ها چیست؟ حاصل آن هرگاه که لذات حسی و کارهای احمقانه اوقاتشان را پر نکند، همیشه بی حوصلگی و کسالت است. اینکه زمان فراغت چقدر بیارزش است از نحوه گذراندن آن معلوم میشود؛ فراغتی که آریوستو آن را بی حوصلگی نادانان مینامد.
دغدغه فکری مردم عادی فقط این است که وقت بگذرانند، اما دغدغه کسی که استعدادی دارد این است که از آن استفاده کند.
پس فراغت، شکوفه یا بهتر بگوییم ثمره زندگی هر انسان است، زیرا تنها فراغت امکان تملک آدمی را بر نفس خویش به وجود می آورد و از اینرو کسانی را باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند. در حالی که اکثر انسان ها از فراغت حاصلی جز این ندارند که با خود به منزله شخصی بی فایده مواجه شوند که به شدت بی حوصله است و در نتیجه باری است بر دوش خود.
به علاوه، همانطور که کشوری که نیاز اندکی به واردات دارد یا از آن بی نیاز است، از خوشبخت ترین کشورهاست، انسانی که به قدر کافی غنای درونی دارد و برای تفریح به چیزی از بیرون نیاز ندارد یا فقط اندکی نیاز دارد، سعادتمند است. زیرا از دیگران یا بطور کلی از بیرون، از هیچ نظر نمیتوان انتظار چندانی داشت. آنچه آدمی میتواند برای دیگری بکند بسیار محدود است. سرانجام هرکس تنهاست و آنگاه مسئله اینست که کسی که تنهاست چه کسی است. به قول گوته فقط آنگاه که به حال خود رها شده ایم میتوانیم نیکبختی خویش را بیابیم یا بسازیم.
بنابراین باید بزرگترین و بهترین منبعی که هرکسی میتواند به آن دست یابد خود او باشد. به هر اندازه که چنین باشد، و به هر میزان که آدمی سرچشمه لذت ها را در خود بیابد، به همان اندازه سعادتمندتر است. پس حقیقت بزرگی در این گفته ارسطو نهفته است که میگوید: سعادت به کسانی تعلق دارد که خودکفایند. زیرا همه سرچشمههای بیرونی سعادت و لذت طبق ماهیتی که دارند ، بسیار نامطمئن و ناپایدارند. به بخت نیک وابسته اند و حتی ممکن است در مناسبترین شرایط نیز خشک شوند. این امر به علت اینکه سرچشمههای بیرونی سعادت همیشه در دسترس نیستند ناگریز است. این سرچشمه ها در سالمندی به طور اجتناب ناپذیر رو به خشکی می نهند، زیرا آنگاه عشق، شوخی و شوق به سفر، علاقه به اسبان و توانایی مصاحبت، آدمی را ترک میگوید. حتی دوستان و بستگان را مرگ از ما می رباید. در این زمان بیشتر از هر زمان دیگر، آنچه در درون خود داریم اهمیت پیدا میکند، زیرا مستحکمتر و مستمرتر از هرچیز دیگری است.
جهان پر از رنج و مصیبت است و اگر کسانی از آن در امان باشند بی حوصلگی در هر گوشه در کمین آنهاست. به علاوه معمولا پلیدی در جهان حاکم است و سفاهت غالب. سرنوشت بی رحم است و انسان ها تاسف برانگیز. در چنین جهانی کسی که غنای درونی دارد مانند کلبه ای روشن، گرم و شادمان در شب میلاد مسیح است. بنابراین سعادتمندترین سرنوشت بر کره خاک بی شک داشتن شخصیتی برجسته و غنی و به ویژه روحی پر استعداد است.
فرزانگی به همراه ثروت موروثی نیکوست و به انسان کمک میکند تا از تابش خورشید لذت ببرد. حال آنکس که به لطف طبیعت و سرنوشت، این قرعه نصیبش شده، باید با دقت وسواس گونه مراقب باشد تا چشمه درونی سعادتش جوشان بماند. شرط لازم برای این منظور، داشتن استقلال مالی و فراغت است. چنین کسی میتواند این دو را با اعتدال و صرفهجویی به دست آورد، به ویژه از اینرو که مانند دیگران به معنابع بیرونی لذت نیازی ندارد. بنابراین دورنمای، به دست آوردن مقام، پپل یا تحسین مردم او را گمراه نخواهد کرد تا از خود منصرف شود و به مقاصد پست یا طبع و سلیقه مردم تن در دهد.
وقتی نیچه گریست، اثر اروین دیالوم، روان درمانگر اگزیستانسیالیسم، رمان نویس و استاد دانشگاه استنفورد است.اروین دیالوم در رمان هایش با مهارت تمام خواننده را با موضوعات و مطالب مربوط به مکتب اگزیستانسیالیستی و در نتیجه ترس ها و رنج های وجودی آشنا میکند. بنا به رویارویی شخصیت های رمان هایش با دلهره های هستی، خواننده نیز به کلی تحت تاثیر قرار میگیرد و همانند فیلم های مهیج، تمایل او به پیگیری ادامه ماجرا بیشتر میشود.
نویسنده در این کتاب کلیاتی از تفکرات و فلسفه نیچه را در قالب رمانی دلچسب و گیرا ارائه میدهد. این رمان بیشتر به دلیل ساده نویسی و طرح کلی جذابی که دارد موفقیت زیادی کسب کرده و میشه گفت یکی از شاهکارهای اروین دیالوم می باشد که خواندن آن به همه آنهایی که اهل کتاب خواندن هستند توصیه میشود. بی شک این کتاب را باید جزو کتابهایی به حساب آورد که قبل از مرگ باید آنها را خواند. در اینجا قسمت هایی از این کتاب را انتخاب کرده ام که خواندنش برای شخص من جذاب بوده و از خواندنش لذت بردم. امیدوارم که شما نیز از آن لذت ببرید:
چشیدن طعم مرگ به من وسعت دید و شجاعت بخشیده است. آنچه مهم است شجاعت خود بودن است. بله من بیماری ام را باید تقدیس کنم، چون تمرینی است برای تن در دادن به رنج وجود.
موفقیت من در نویسندگی، به دلیل هوش و فضیلت زیاد به دست نیامده ، بلکه ناشی از شجاعت و اشتیاقی است که موجب میشود خود را از آسایشی که توده مردم به دنبال آنند، آزاد کنم و با تمایلات قوی و شرارت بار رودررو شوم.
متفکران بزرگ همواره مصاحبان خود را برمیگزینند، با افکار خود سر میکنند و اجازه ی مزاحمت به توده مردم نمیدهند.
شهوانیت بخشی از زندگی و طبیعت است، اما نه بخش برتر آن. در واقع دشمن مهلک بخش برتر است.
شهوانیت ماده سگی است که پاشنه پای ما را به دندان میگزد، و هرگاه قطعه گوشتی از او دریغ شود، این ماده سگ، خوب میداند چگونه به دریوزگی بخشی از روح بنشیند. شهوت، برانگیختگی و شهوترانی همگی اسیر کننده اند. مردم عامی زندگی را همچون خوکی سپری میکنند که از آبشخور شهوت تغذیه میشود.
وظیفه ما در قبال زندگی، آفریدن موجودی برتر است. نه تولید موجودی پست تر. هیچ چیز نباید به تکامل قهرمان درونی شما خللی وارد کند.اگر شهوت راه بر این تکامل میبندد، باید بر آن نیز چیره شد.
من متقاعد شده ام که سرچشمه ترس تو در همین انتخاب نکردن زندگیت است و زندگی ات را نزیسته ای. چه سهمناک است این جمله که تو زندگی ای را زیسته ای که برایت مقرر شده بود و چه سهمناک است روبرو شدن با مرگ، وقتی هیچگاه آزادی ات را، با همه خطرهایی که داشته، طلب نکرده ای.
آیا از خود پرسیده اید که چرا همه فلاسفه بزرگ افسرده و عبوسند؟ آیا از خود پرسیده اید چه کسانی ایمن، آسوده و همیشه خوشرو هستند؟ تنها آنانکه فاقد روشن بینی اند: مردم عامی و کودکان...قدرت و رشد نتیجه پاداش رنج است.
تو میخواهی خودت شوی، چند بار این را از تو شنیده ام؟ چند بار زار زده ای که هرگز آزادی ات را نشناخته ای؟ مهربانی، وظیفه و ایمان میله های زندان تو هستند. این پاکدامنی های حقیر تو را هلاک خواهند کرد.تو باید شرارت را در وجود خود بشناسی، نمیتوان نیمه آزاد بود: غرایزت نیز تشنه آزادی اند، سگان وحشی در سرداب وجودت برای رهایی پارس میکنند.
برای ساختن فرزندان، باید نخست خویشتن را بسازی. در غیر این صورت فرزندان را برای نیازهای حیوانی ، فرار از تنهایی یا پر کردن چاله های وجودت پدید آورده ای.
او هرگز درنیافته که وظیفه اش،به کمال رساندن جوهر خویش است و اینکه باید بر خود، فرهنگ، خانواده،شهرت و خوی پست حیوانی اش غلبه کند تا آنی شود که هست.او هرگز رشد نمیکند، هرگز پوسته نخست را پاره نمیکند، امید را با دستیابی به اهداف مادی و تخصصی اشتباه گرفته و به این اهداف هم رسیده است. ولی صدایی که میگفته خودت شو هرگز خاموش نشده است. پس در ناامیدی لغزیده و در دام نیرنگی افتاده که در کمینش بوده بدون آنکه تا امروز موضوع را به درستی دریافته باشد.
دلباختگان حقیقت از دریای توفانی و چرکین نمی هراسند، آنچه ما را میترساند آب کم ژرفاست.
کنار آمدن با بی اعتباری و بدنامی ساده تر از کنار آمدن با عذاب وجدان است. وآنگهی من حریص نیستم، برای انبوه مردم نمینویسم. شاید شاگردان من هنوز به دنیا نیامده باشند…
وقتی نیچه گریست، اثر اروین دیالوم، روان درمانگر، رمان نویس و استاد دانشگاه استنفورد است. نویسنده در این کتاب کلیاتی از تفکرات و فلسفه نیچه را در قالب رمانی دلچسب و گیرا ارائه میدهد. این رمان بیشتر به دلیل ساده نویسی و طرح کلی جذابی که دارد موفقیت زیادی کسب کرده و میشه گفت یکی از شاهکارهای اروین دیالوم می باشد که خواندن آن به همه آنهایی که اهل کتاب خواندن هستند توصیه میشود. بی شک این کتاب را باید جزو کتابهایی که قبل از مرگ باید آنها را خواند باید به حساب آورد. در اینجا قسمت هایی از این کتاب را انتخاب کرده ام که خواندنش برای شخص من جذاب بوده و از خواندنش لذت بردم. امیدوارم که شما نیز از آن لذت ببرید.
من با استعدادی بودم. یعنی هستم. بعضی وقت ها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را.
چارلز بوکوفسکی
خود را مسئول بدانید
قبــول مســئولیت کامــل زندگیتــان بــه ایــن معنــی اســت کــه دیگــران را بــه خاطــر ناکامیهــای شــخصیتان سـرزنش نکنیـد و آنهـا را توجیـه شکسـت های خـود ندانیـد. از ایـن لحظـه بـه بعـد بـه هیـچ دلیلـی دیگـران را مـورد انتقـاد قـرار ندهیـد. در مـورد وضعیـت خودتـان یـا مـواردی کـه در گذشـته روی داده اسـت شـکایت نکنیـد. تمامـی »ای کاشهـا« و چـه »میشـد اگـر هـا« را حـذف و در عـوض بـه آنچـه کـه خواسـته واقعـی شـما و مقصدتـان اسـت
تمرکـز کنیـد. از ایـن بـه بعـد هـر اتفاقـی کـه بیفتـد بـه خودتـان بگوییـد »مـن مسـئولم«. یعنـی اگـر اشـتباهی رخ داد مسـئولیت آن را قبـول کنیـد و بـه دنبـال راه حـل بگردیـد.
قبــول مســئولیت اســاس بهــا دادن و احتــرام بــه خــود و احســاس شایســتگی اســت. »قبــول مســئولیت« اســاس شــخصیت همــهٔ انســانهای برجســته اســت.
روی هر چیز تمرکز کنید در همان زمینه رشد میکنید
اسـاس زندگـی توجـه اسـت. توجـه شـما بـه هـر چیـز جلـب شـود قلبتـان نیـز بـه همـان سـو مـیرود. معطـوف کـردن توجـه از فعالیتهـای کـم ارزش بـه مـوارد ارزشـمند بـرای انجـام هـر کاری در زندگـی اسـاس اسـت.
روانشناســان و ســایرین متوجــه شــدند کــه فقــط مشــاهده یــک رفتــار توســط دیگــران باعــث بهبــود آن میشــود.
وقتـی شـما خـود را در حیـن فعالیـت تحـت مشـاهده قـرار میدهیـد، آن کار را بـا هوشـیاری بیشـتر و بهتـر انجـام میدهیـد. اگـر توجـه خـود را بـه هـر جزئـی از رفتارتـان معطـوف کنیـد، عملکـرد شـما در آن زمینـه در مقایسـه بـا وضعیـت معمولـی بسـیار بهتـر خواهـد شـد.
.
اکثر افراد موفق، صرفنظر از حوزه کاری خاصشان، خوششانس و بااستعداد بودند. من این نکته را قبلاً شنیده بودم و درباره آن تردیدی نداشتم.
اما داستان موفقیت همانجا به پایان نمیرسد. خیلی از افرادی که با آنها صحبت کردم، داستانهایی درباره افراد بااستعدادی میگویند که قبل از اینکه بتوانند توانمندیهایشان را بشناسند، در کمال تعجب همه، کارشان را ترک میکنند یا علاقه اشان را از دست میدهند.
ظاهراً، حفظ پشتکار بعد از شکست اهمیت خیلی زیادی داشت، هرچند که اصلاً کار سادهای نبود: »بعضی افراد وقتی همه چیز بر وفق مراد باشد فوقالعاده اند، اما وقتی اینطورنباشد، شکست میخوردند.« افراد موفقی که در این مصاحبهها توصیف میشدند واقعاً پشتکار داشتند: »این فرد، در شروع واقعاً بهترین نویسنده نبود. منظورم این است که ما عادت داشتیم داستانهایش را بخوانیم و بخندیم، چون طرز نوشتنش خام و وحشتناک بود. اما او بهتر و بهتر شد و پارسال برنده جایزه گوگنهایم شد.« افراد موفق همیشه میخواهند پیشرفت کنند: »او هیچوقت از خودش راضی نیست. شاید فکر کنید که او تا حاال اینطوری بوده، اما او سختگیرترین منتقد خودش است.« افراد موفق، الگوهای پشتکار هستند.
چرا افراد موفق در تلاشهایشان اینقدر مصر هستند؟ برای اکثر آنها، هیچ انتظار واقع بینانه ای از رسیدن به آرمانهایشان وجود ندارد. از دیدگاه خودشان، هیچوقت بهاندازه کافی خوب نیستند. آنها در مقابل افراد ازخودراضی قرار داشتند و باوجود این، واقعاً در عینن ناراضی بودن، حس رضایت را تجربه میکردند. هرکدام از آنها به دنبال علایقی ناموازی و مهم بود و خود همین تکاپو دقیقاً به اندازه موفقیت برایشان لذتبخش بود. حتی اگر بعضی از کارهایی که باید انجام میدادند خستهکننده یا کسالت آور یا حتی دردناک بود، هرگز به تسلیم شدن فکر نمیکردند. اشتیاق آنها ماندگار بود.
بهطور خلاصه، حوزه کاری آنها هر چه که بود، افراد موفق نوعی عزم جزم و رام نشدنی داشتند که به دو صورت نقشآفرینی میکرد. اول اینکه، این نمونهها فوقالعاده انعطافپذیر و سختکوش بودند. دوم اینکه، از اعماق وجودشان میدانستند که چه میخواهند. آنها نهتنها عزم جزمی داشتند، بلکه جهت حرکتشان را نیز میدانستند.
این ترکیب اشتیاق و پشتکار بود که افراد موفق را خاص میکرد. در یک کلام، آنها سرسختی داشتند.
( از متن کتاب سرسختی، اثر انجل داکورث )