یونانی های قدیم آن را یک نیروی الهی می دانستند که با فرد زاده می شود و آدم های عادی از وجودش بی بهره اند؛ اما روانشناسان امروزی می گویند کاریزما، بیشتر از آنکه یک نیروی معجزه آسا باشد، یک مهارت است؛ مهارتی که با تسلط تان بر حرکات چهره، بدن و حتی تک تک واژه هایتان می توانید از آن بهره مند شوید. کاریزماتیک ها خوب می دانند که چطور یک پیام را درست به هدف ببزنندو مخاطب را روزها و سال ها با جملات شان درگیر کنند.
برای کاریزماتیک بودن، بیشتر از آنکه به یک نیروی مادرزاد یا دانش خارق العاده نیاز داشته باشید، به مهارت های درست سخن گفتن و هدف گیری درست پیام نیاز دارید، پس از همین حالا شروع کنید و شما هم کاریزماتیک شوید.
● شروع حرف اول را می زند
یک فرد کاریزماتیک، خوب می داند که از کجا باید شروع کند و در لحظه اول چه تاثیری را روی مخاطبش بگذارد. با یک لبخندعمیق و جادویی کار را شروع کنید. به مخاطب تان با گشاده رویی این حس را القا کنید که گفت و گوی امروز برایتان اهمیت زیادی دارد و شما با تمام وجود، برای شنیدن پاسخ ها و نظراتش منتظر هستید. بعد از یک لبخند عمیق، کمی به سمت او بروید و با گشاده رویی با مخاطب امروز تان دست بدهید و اهمیت این ملاقات را برایش یادآوری کنید.
● یک پیام ماندگار بفرستید
کاریزماتیک ها جملات را بدون برنامه و هدف بیان نمی کنند. فرستادن پیام در دنیای آنها، راز و رمز خودش را دارد. اولین اصلی که چنین افرادی به آن پایبند هستند، کمک به شنونده برای درک کردن، ارتباط برقرار کردن و به خاطر سپردن پیام است. حتما می
پرسید که چطور چنین کاری امکان پذیر است.
کاریزماتیک ها با کمک استعاره، تشبیه و مقایسه به چنین هدفی می رسند. مهم نیست که بخواهید یک سخنرانی در مورد پیچیده ترین موضوعات تخصصی را ارائه دهید یا در مورد موضوعی با یکی از دوستان تان صحبت کنید.
استعاره می تواند در هر جا و هر متنی به کمک شما بیاید، اما فراموش نکنید که استعاره های شما، باید شایسته موقعیتی که در آن قرار گرفته اید باشد، پس با هوشمندی تان بدانید که در چه فضایی هستید و بعد از معجزه از این سه عنصر کمک بگیرید.
سخنرانی چندان درک نشده است، اما باید بگوییم که این روش، یکی از ساده ترین و تاثیرگذارترین تاکتیک هایی است که می توانیدیاد بگیرید و در صحبت هایتان از آن استفاده کنید.
با کمک تضاد، مخاطب را وارد یک کشمش کنید و او را اسیر توانایی تان در فلسفه بافی کنید. به کار بردن جملات متضاد، مخاطب رابه یک درگیری درونی وارد می کند و عقاید کهنه او را به چالش می کشد. اینجاست که مخاطب گمان می کند در تمام این سال ها
در اشتباه بوده و باید سر و سامانی به عقاید قدیمی اش بدهد.
● ادیب باشید
جملات ادبی و تک بیت ها، چه در گفت وگوهای روزانه و چه در سخنرانی های بزرگ، به کرات استفاده می شود اما یک فردکاریزماتیک، بیشتر از هر کس دیگری از آنها کمک می گیرد. تفاوت این جملات با داستان ها در این است که این بار شما به متن به طور کامل وفادارید و دقیقا همان چیزی را که یک شاعر یا نویسنده بیان کرده، مطرح می کنید. این جملات می تواند در شروع
صحبت های شما به کار برود یا در پایان آن، باعث ماندگاری کلام تان شود.
چنین پایان بندی ای، می تواند مثل یک نتیجه گیری باشد و چند ساعت صحبت شما را در چند بیت یا چند جمله خلاصه کرده وآن را در ذهن مخاطب حک کند. شاید گاهی لازم باشد از اشعار فردوسی استفاده کنید و گاهی هم چند جمله از یک طنزپرداز ماهر
بتواند ارزش کلام شما را چند برابر کند.
● شنونده را وارد میدان کنید
وارد کردن مخاطب به جریان صحبت هایتان راه های متفاوتی دارد اما سؤال کردن یکی از بهترین راهکار هاست. مطرح کردن این پرسش ها می تواند دو تاثیر متفاوت داشته باشد؛ سؤال شما می تواند خیلی صریح و ابتدایی باشد و با اولین جرقه ذهن شنونده،
پاسخش را دریافت کند. چنین سؤالی ابزار آدم های کاریزماتیک نیست؛ اما از طرف دیگر، سؤال شما می تواند به طراحی یک پازل کمک کند و ذهن مخاطب را برای دریافت جواب، ساعت ها و روزها به فعالیت وادارد. با سؤال تان ذهن مخاطب را درگیر کنید و به او
این حس را بدهید که پاسخش می تواند تاثیر خارق العاده ای بر این موضوع بگذارد.
به او بفهمانید که این پاسخ و نتیجه گیری او در مورد این موضوع، می تواند تکلیف خیلی چیز ها را عوض کند. کاریزماتیک ها،خشک و بی حرکت حرف نمی زنند. صحبت های آنها برخلاف افراد ناموفق، هیچ شباهتی به خواندن یک متن از رو ندارد. آنها میتوانند بهترین کمک را از بدنشان بگیرند و با خندیدن، اخم کردن و تکان دادن به موقع دست ها، شدت پیام شان را بیشتر کنند.
کاریزماتیک ها، ظاهرشان را با پیام شان هماهنگ می کنند. در جایی که یک پیام حماسی می خوانند، محکم تر حرف می زنند و وقتی یک خاطره خنده دار را تعریف می کنند، لبخند آرامی را روی لب هایشان می آورد. یک فرد کاریزماتیک می داند که تعجبش را
باید هم با حرف و هم با چهره اش نشان دهد و خشمش را هم تنها با یک کلمه به نمایش نمی گذارد.
۱-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید . . .
قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید . . .
۲-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد . . .
۳- ایستادگی کن تا روشن بمانی . شمع های افتاده خاموش می شوند . ..
۴- دوست بدار کسی را که دوستت دارد . . . حتی اگر غلام درگاهت باشد.
با کسانیکه دوستت ندارند ، دشمنی مکن هرگز .
۵- هیچ کدام از ما با “ای کاش” . . .
به جایی نرسیدهایم . . .
۶- “زمان” وفاداریه آدمها را ثابت میکند . . .
نه “زبان” . . .
۷- همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوانیم بگوئیم . . .
اما گفته ها را نمیتوانیم پس بگیریم . . .
۸- خودبینی ، دیدن خود نیست . . .
خودبینی . ندیدن دیگران است . . .
۹- هیچ آرایشی شخصیت زشت را
نمی پوشاند . . .
۱۰- آدمـها را به اندازه لیاقت آنها دوست بدار و به اندازه ظــرفیت آنها ابراز کن.
وقتی تحصیلات تکمیلی را شروع کردم، متوجه شدم که روانشناسان مدتها از خود پرسیدهاند که چرا بعضیها موفق میشوند و بعضی دیگر شکست میخورند. از میان اولین روانشناسان میتوان فرانسیس گالتون را نام برد که درباره این موضوع با پسرخاله ناتنیاش چارلز داروین مباحثه میکرد.
گالتون از همه نظر یک کودک نابغه بود. او در چهارسالگی میتوانست بنویسد و بخواند. در شش سالگی، زبان لاتین و تقسیم طولانی را بلد بود و میتوانست جملاتی از شکسپیر را از
حفظ بگوید. یاد گرفتن برای او خیلی آسان بود.
در سال 1869 ،گالتون اولین مطالعه علمیاش روی سرچشمههای موفقیت را منتشر کرد.
او بعد از اینکه فهرستهایی از چهرههای مشهور در علوم پایه، ورزش، موسیقی، شعر و حقوق و و البته حوزههای دیگر را تهیه کرد، هر نوع اطلاعات دیگر مربوط به آنها را که میتوانست، جمع کرد. گالتون اینطور نتیجهگیری کرد که افراد موفق از سه جهت برجستهاند: آنها «توانایی» غیرمعمولی را همراه با «اشتیاقی » استثنایی»ظرفیت برای کار سخت« از خود نشان میدهند.
بعد از خواندن پنجاه صفحه اول کتاب گالتون، داروین نامهای برای پسرخالهاش نوشت و تعجبش را از این ابراز کرد که چرا استعداد نقش اصلی را در فهرست کوتاه ویژگیهای ضروری ایفا کرده است. داروین نوشت: »تو به نوعی حالت مخالف را توضیح داده ای. چون من همیشه معتقدم که به جز کودنها، سایر انسانها فرق زیادی در هوش ندارند و تنها تفاوتشان در اشتیاق و سختکوشیشان است و همچنان فکر میکنم که مهمترین تفاوت همین است.«
البته، داروین خودش هم یکی از همان نخبگانی بود که گالتون سعی میکرد بشناسد.
داروین که او را بهعنوان یکی از تأثیرگذارترین دانشمندان تاریخ میشناسند، اولین کسی بود که تنوع در گونههای گیاهان و حیوانات را بهعنوان پیامدی از گزینش طبیعی تشریح کرد.
داروین مشاهدهگر بینظیری نهتنها برای گیاهان و جانوران، بلکه برای انسانها نیز بود. شغل او از یک نظر، مشاهده تفاوتهایی جزئی بود که درنهایت به بقا منجر میشدند.
بنابراین بهتر است وقفهای داشته باشیم تا عقیده داروین در مورد عوامل تعیین کننده موفقیت را بررسی کنیم. یعنی باور او به اینکه اشتیاق و سختکوشی درنهایت اهمیت بیشتری از توانایی هوشی )استعداد( دارند.
در مجموع، زندگینامهنویسان داروین ادعا نمیکنند که او صاحب هوشی فراطبیعی بوده باشد. او قطعاً باهوش بود، اما دانش مثل درخشش صاعقه به او الهام نشده بود. او از جهتی یک زحمتکش واقعی بود. خودزندگی نامه نوشت داروین این دیدگاه را اثبات میکند. او اعتراف میکند: »من هیچ بهرهای از آن درک سریعی ندارم که در برخی انسانهای باهوش هویداست.
قدرت من برای پیگیری یک زنجیره افکار کامالً انتزاعی و طولانی بسیارمحدود است.« او فکر میکرد که نه ریاضیدان خیلی خوبی خواهد شد و نه یک فیلسوف و حافظه او هم پایینتر از حد متوسط بود. »حافظه من آنقدر ضعیف است که هیچوقت نتوانستهام یک تاریخ یا یک خط شعر را بیشتر از چند روز به یاد داشته باشم.«
شاید داروین متواضع هم بوده است. اما او هیچ ابایی نداشت که قدرت مشاهده و تمرکزی را تحسین کند که برای درک قوانین طبیعت به کار میبرد: »فکر میکنم که من در تمرکز و مشاهده دقیق چیزهایی که خیلی راحت از توجه دور میمانند، از افراد عادی جلوتر باشم. پیشه من تقریباً به همان اندازه عالی است که میتوانست در مشاهده وجمعآوریی حقایق باشد.
مهمتر از همه، عشق من به علوم طبیعی است که ثابت و پرشور باقی مانده است.«
یک زندگی نامه نویس ، داروین را بهعنوان شخصی توصیف میکند که تا مدتها بعد از اینکه دیگران مسائل متفاوت و بیتردید سادهتری را انتخاب میکردند به تفکردرباره سوالات مشابه ادامه میداد.
پاسخ معمول به سردرگمی درباره یک مسئله این است که بگویید: »بعداًدرباره اشش فکر خواهم کرد« و بعد در عمل آن را فراموش کنید. اما در مورد داروین، احساس میکنید که او عمداً در این فراموشی نیمه مشتاقانه گرفتار نمیشود. او هم سوالات را در پس ذهنش زنده نگه میدارد، درحالیکه منتظر زمانی هستند که کمی اطلاعات مرتبط مطرح شوند. به عبارتی دیگر او یک آدم سرسخت و سختکوش بود...
اکثر افراد موفق، صرفنظر از حوزه کاری خاصشان، خوششانس و بااستعداد بودند. من این نکته را قبلاً شنیده بودم و درباره آن تردیدی نداشتم.
اما داستان موفقیت همانجا به پایان نمیرسد. خیلی از افرادی که با آنها صحبت کردم، داستانهایی درباره افراد بااستعدادی میگویند که قبل از اینکه بتوانند توانمندیهایشان را بشناسند، در کمال تعجب همه، کارشان را ترک میکنند یا علاقه اشان را از دست میدهند.
ظاهراً، حفظ پشتکار بعد از شکست اهمیت خیلی زیادی داشت، هرچند که اصلاً کار سادهای نبود: »بعضی افراد وقتی همه چیز بر وفق مراد باشد فوقالعاده اند، اما وقتی اینطورنباشد، شکست میخوردند.« افراد موفقی که در این مصاحبهها توصیف میشدند واقعاً پشتکار داشتند: »این فرد، در شروع واقعاً بهترین نویسنده نبود. منظورم این است که ما عادت داشتیم داستانهایش را بخوانیم و بخندیم، چون طرز نوشتنش خام و وحشتناک بود. اما او بهتر و بهتر شد و پارسال برنده جایزه گوگنهایم شد.« افراد موفق همیشه میخواهند پیشرفت کنند: »او هیچوقت از خودش راضی نیست. شاید فکر کنید که او تا حاال اینطوری بوده، اما او سختگیرترین منتقد خودش است.« افراد موفق، الگوهای پشتکار هستند.
چرا افراد موفق در تلاشهایشان اینقدر مصر هستند؟ برای اکثر آنها، هیچ انتظار واقع بینانه ای از رسیدن به آرمانهایشان وجود ندارد. از دیدگاه خودشان، هیچوقت بهاندازه کافی خوب نیستند. آنها در مقابل افراد ازخودراضی قرار داشتند و باوجود این، واقعاً در عینن ناراضی بودن، حس رضایت را تجربه میکردند. هرکدام از آنها به دنبال علایقی ناموازی و مهم بود و خود همین تکاپو دقیقاً به اندازه موفقیت برایشان لذتبخش بود. حتی اگر بعضی از کارهایی که باید انجام میدادند خستهکننده یا کسالت آور یا حتی دردناک بود، هرگز به تسلیم شدن فکر نمیکردند. اشتیاق آنها ماندگار بود.
بهطور خلاصه، حوزه کاری آنها هر چه که بود، افراد موفق نوعی عزم جزم و رام نشدنی داشتند که به دو صورت نقشآفرینی میکرد. اول اینکه، این نمونهها فوقالعاده انعطافپذیر و سختکوش بودند. دوم اینکه، از اعماق وجودشان میدانستند که چه میخواهند. آنها نهتنها عزم جزمی داشتند، بلکه جهت حرکتشان را نیز میدانستند.
این ترکیب اشتیاق و پشتکار بود که افراد موفق را خاص میکرد. در یک کلام، آنها سرسختی داشتند.
( از متن کتاب سرسختی، اثر انجل داکورث )
وقتی بزرگ میشدم، کلمه نابغه را خیلی میشنیدم.
همیشه پدرم بود که بحث را به سمت آن میکشاند. او دوست داشت بدون هیچ مقدمهای بگوید: »میدانی، تو هیچ وقت نابغه نیستی!« این اظهارنظر ممکن بود هر زمانی گفته شود:
وسط شام، حین یک پیام بازرگانی وسط سریال یا وقتی مجله وال استریت ژورنال بهدست روی مبل لم میداد.
یادم نمیآید که چه جوابی میدادم. شاید فقط تظاهر میکردم که چیزی نشنیده ام.
افکار پدرم مرتباً به سمت نبوغ و استعداد معطوف میشد و اینکه چه کسی بیشتر از دیگران این دو موهبت را داشت. او واقعاً به اینکه خودش چقدر باهوش بود اهمیت میداد و درباره
هوش خانوادهاش هم همینقدر دغدغه داشت.
من تنها مشکل او نبودم. پدرم فکر نمیکرد که برادر و خواهرم هم نابغه باشند. با معیار سنجش او، هیچکدام از ما نبوغ انیشتین را نداشتیم و ظاهراً این موضوع برایش ناامیدی بزرگی بود. پدر نگران بود که این نقص هوشی، چیزهایی را که میتوانستیم در زندگیمان به دست آوریم، محدود کند.
دو سال پیش، این شانس را داشتم که جایزه مک آرتور که گاهی »جایزه نبوغ« نامیده میشود را به دست بیاورم. برای این جایزه به ارائه درخواست یا خواهش از دوستان یا همکاران برای معرفی خودتان نیازی ندارید. در عوض، یک کمیته محرمانه شامل افرادی برجسته درحوزه تخصصی شما، تصمیم میگیرند که چه کسی کارهای مهم و خلاقانهای انجام داده است.
به او میگفتم: »پدر، تو گفتی که من نابغه نیستم. در این مورد بحثی ندارم. تو افراد زیادی را میشناسی که از من باهوشترند.« و میتوانم تصور کنم که او سرش را به نشانه موافقت کامل تکان میدهد.
»اما بگذار چیزی را به تو بگویم. من میخواهم طوری بزرگ شوم که کارم را همان اندازه دوست داشته باشم که تو کارت را دوست داشتی. نمیخواهم فقط شغلی داشته باشم. میخواهم یک کار داشته باشم. من هر روز خودم را به چالش خواهم کشید. هر وقت شکست بخورم، دوباره از جایم بلند میشوم. شاید باهوشترین فرد یک اتاق نباشم، اما سعی ام را خواهم کردکه سرسختترین آنها باشم.«
و اگر او هنوز به حرفهایم گوش میکرد، ادامه میدادم: »در بلندمدت، پدر، سرسختی بیشتر از استعداد اهمیت دارد.«
تمام این سالها، شواهد علمی لازم برای اثبات عقیده ام را داشتم. به علاوه، میدانم که سرسختی قابل تغییر است و ثابت نیست و من دیدگاههایی را از تحقیقم درباره اینکه چگونه سرسختی را توسعه دهیم، یاد گرفتهام.
این کتاب هر چیزی را که درباره سرسختی یاد گرفته ام، به طور خالصه بیان میکند.
وقتی نوشتن این کتاب را تمام کردم، به دیدن پدرم رفتم. من هر فصل را خط به خط در طول چند روز برایش خواندم. پدرم در ده سال گذشته با بیماری پارکینسون مبارزه میکرد و مطمئن نبودم که چیز زیادی متوجه شده باشد. اما همچنان به نظر میرسید که با اشتیاق گوش میدهد و وقتی خواندن کتاب تمام شد، به من نگاه کرد و بعد از مدتی که احساسمیکردم ابدی است، سرش را تکان داد و بعد لبخند زد.
( مقدمه کتاب سرسختی؛ اثر آنجلا داکورث )