کیمیای سعادت

کیمیای سعادت

کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست، بلکه تبدیل جهل به آگاهی، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی است پس همه ما می‌توانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم.
کیمیای سعادت

کیمیای سعادت

کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست، بلکه تبدیل جهل به آگاهی، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی است پس همه ما می‌توانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم.

چارلز داروین نمونه‌ای از یک انسان سرسخت

وقتی تحصیلات تکمیلی را شروع کردم، متوجه شدم که روانشناسان مدتها از خود پرسیده‌اند که چرا بعضیها موفق میشوند و بعضی دیگر شکست میخورند. از میان اولین روانشناسان میتوان فرانسیس گالتون را نام برد که درباره این موضوع با پسرخاله ناتنی‌اش چارلز داروین مباحثه میکرد.

گالتون از همه نظر یک کودک نابغه بود. او در چهارسالگی میتوانست بنویسد و بخواند. در شش سالگی، زبان لاتین و تقسیم طولانی را بلد بود و میتوانست جملاتی از شکسپیر را از 

حفظ بگوید. یاد گرفتن برای او خیلی آسان بود.

در سال 1869 ،گالتون اولین مطالعه علمی‌اش روی سرچشمه‌های موفقیت را منتشر کرد. 

او بعد از اینکه فهرست‌هایی از چهره‌های مشهور در علوم پایه، ورزش، موسیقی، شعر و حقوق و و البته حوزه‌های دیگر را تهیه کرد، هر نوع اطلاعات دیگر مربوط به آنها را که میتوانست، جمع کرد. گالتون اینطور نتیجه‌گیری کرد که افراد موفق از سه جهت برجسته‌اند: آنها «توانایی» غیرمعمولی را همراه با «اشتیاقی  » استثنایی»ظرفیت برای کار سخت« از خود نشان میدهند.

بعد از خواندن پنجاه صفحه اول کتاب گالتون، داروین نامه‌ای برای پسرخاله‌اش نوشت و تعجبش را از این ابراز کرد که چرا استعداد نقش اصلی را در فهرست کوتاه ویژگیهای ضروری ایفا کرده است. داروین نوشت: »تو به نوعی حالت مخالف را توضیح داده ای. چون من همیشه معتقدم که به جز کودنها، سایر انسانها فرق زیادی در هوش ندارند و تنها تفاوتشان در اشتیاق و سختکوشیشان است و همچنان فکر میکنم که مهمترین تفاوت همین است

البته، داروین خودش هم یکی از همان نخبگانی بود که گالتون سعی میکرد بشناسد.

داروین که او را به‌عنوان یکی از تأثیرگذارترین دانشمندان تاریخ میشناسند، اولین کسی بود که تنوع در گونه‌های گیاهان و حیوانات را به‌عنوان پیامدی از گزینش طبیعی تشریح کرد. 

داروین مشاهده‌گر بینظیری نه‌تنها برای گیاهان و جانوران، بلکه برای انسان‌ها نیز بود. شغل او از یک نظر، مشاهده تفاوت‌هایی جزئی بود که درنهایت به بقا منجر میشدند.

بنابراین بهتر است وقفه‌ای داشته باشیم تا عقیده داروین در مورد عوامل تعیین کننده موفقیت را بررسی کنیم. یعنی باور او به اینکه اشتیاق و سختکوشی درنهایت اهمیت بیشتری از توانایی هوشی )استعداد( دارند.

در مجموع، زندگی‌نامه‌نویسان داروین ادعا نمیکنند که او صاحب هوشی فراطبیعی بوده باشد. او قطعاً باهوش بود، اما دانش مثل درخشش صاعقه به او الهام نشده بود. او از جهتی یک  زحمتکش واقعی بود. خودزندگی نامه نوشت داروین این دیدگاه را اثبات میکند. او اعتراف میکند: »من هیچ بهره‌ای از آن درک سریعی ندارم که در برخی انسان‌های باهوش هویداست.

قدرت من برای پیگیری یک زنجیره افکار کامالً انتزاعی و طولانی  بسیارمحدود است.« او فکر میکرد که نه ریاضیدان خیلی خوبی خواهد شد و نه یک فیلسوف و حافظه او هم پایینتر از حد متوسط بود. »حافظه من آنقدر ضعیف است که هیچوقت نتوانسته‌ام یک تاریخ یا یک خط شعر را بیشتر از چند روز به یاد داشته باشم.«

شاید داروین متواضع هم بوده است. اما او هیچ ابایی نداشت که قدرت مشاهده و تمرکزی را تحسین کند که برای درک قوانین طبیعت به کار میبرد: »فکر میکنم که من در تمرکز و مشاهده دقیق چیزهایی که خیلی راحت از توجه دور میمانند، از افراد عادی جلوتر باشم. پیشه من تقریباً به همان اندازه عالی است که میتوانست در مشاهده وجمع‌آوریی حقایق باشد. 

مهمتر از همه، عشق من به علوم طبیعی است که ثابت و پرشور باقی مانده است.«

یک زندگی نامه نویس ، داروین را به‌عنوان شخصی توصیف میکند که تا مدتها بعد از اینکه دیگران مسائل متفاوت و بی‌تردید ساده‌تری  را انتخاب میکردند به تفکردرباره سوالات مشابه ادامه میداد.

پاسخ معمول به سردرگمی درباره یک مسئله این است که بگویید: »بعداًدرباره اشش فکر خواهم کرد« و بعد در عمل آن را فراموش کنید. اما در مورد داروین، احساس میکنید که او عمداً در این فراموشی نیمه مشتاقانه گرفتار نمیشود. او هم سوالات را در پس ذهنش زنده نگه میدارد، درحالیکه منتظر زمانی هستند که کمی اطلاعات مرتبط مطرح شوند. به عبارتی دیگر او یک آدم سرسخت و سختکوش بود...

سرسختی

اکثر افراد موفق، صرفنظر از حوزه کاری خاصشان، خوش‌شانس و بااستعداد بودند. من  این نکته را قبلاً شنیده بودم و درباره آن تردیدی نداشتم.

اما داستان موفقیت همانجا به پایان نمیرسد. خیلی از افرادی که با آنها صحبت کردم، داستانهایی درباره افراد بااستعدادی می‌گویند که قبل از اینکه بتوانند توانمندیهایشان را بشناسند، در کمال تعجب همه، کارشان را ترک میکنند  یا علاقه اشان را از دست میدهند.

ظاهراً، حفظ پشتکار بعد از شکست اهمیت خیلی زیادی داشت، هرچند که اصلاً کار ساده‌ای نبود: »بعضی افراد وقتی همه چیز بر وفق مراد باشد فوق‌العاده اند، اما وقتی اینطورنباشد، شکست میخوردند.« افراد موفقی که در این مصاحبه‌ها توصیف میشدند واقعاً پشتکار داشتند: »این فرد، در شروع واقعاً بهترین نویسنده نبود. منظورم این است که ما عادت داشتیم داستانهایش را بخوانیم و بخندیم، چون طرز نوشتنش خام و وحشتناک بود. اما او بهتر و بهتر شد و پارسال برنده جایزه گوگنهایم شد.« افراد موفق همیشه میخواهند پیشرفت کنند: »او هیچوقت از خودش راضی نیست. شاید فکر کنید که او تا حاال اینطوری بوده، اما او سختگیرترین منتقد خودش است.« افراد موفق، الگوهای پشتکار هستند.

چرا افراد موفق در تلاش‌هایشان اینقدر مصر هستند؟ برای اکثر آنها، هیچ انتظار واقع بینانه ای از رسیدن به آرمانهایشان وجود ندارد. از دیدگاه خودشان، هیچوقت به‌اندازه کافی خوب نیستند. آنها در مقابل افراد ازخودراضی قرار داشتند و باوجود این، واقعاً در عینن ناراضی بودن، حس رضایت را تجربه میکردند. هرکدام از آنها به دنبال علایقی ناموازی و مهم بود و خود همین تکاپو دقیقاً به اندازه موفقیت برایشان لذتبخش بود. حتی اگر بعضی از کارهایی که باید انجام میدادند خسته‌کننده یا کسالت آور یا حتی دردناک بود، هرگز به تسلیم شدن فکر نمیکردند. اشتیاق آنها ماندگار بود.

به‌طور خلاصه، حوزه کاری آنها هر چه که بود، افراد موفق نوعی عزم جزم و رام نشدنی داشتند که به دو صورت نقش‌آفرینی میکرد. اول اینکه، این نمونه‌ها فوقالعاده انعطافپذیر و سختکوش بودند. دوم اینکه، از اعماق وجودشان میدانستند که چه میخواهند. آنها نه‌تنها عزم جزمی داشتند، بلکه جهت حرکتشان را نیز میدانستند.

این ترکیب اشتیاق و پشتکار بود که افراد موفق را خاص میکرد. در یک کلام، آنها سرسختی داشتند.

( از متن کتاب سرسختی، اثر انجل داکورث )

تاثیر فاکتور سرسختی در موفقیت


وقتی بزرگ میشدم، کلمه نابغه را خیلی میشنیدم.

همیشه پدرم بود که بحث را به سمت آن میکشاند. او دوست داشت بدون هیچ مقدمه‌ای بگوید: »میدانی، تو هیچ وقت نابغه نیستی!« این اظهارنظر ممکن بود هر زمانی گفته شود: 

وسط شام، حین یک پیام بازرگانی وسط سریال یا وقتی مجله وال استریت ژورنال به‌دست روی مبل لم میداد.

یادم نمی‌آید که چه جوابی میدادم. شاید فقط تظاهر میکردم که چیزی نشنیده ام.

افکار پدرم مرتباً به سمت نبوغ و استعداد معطوف میشد و اینکه چه کسی بیشتر از دیگران این دو موهبت را داشت. او واقعاً به اینکه خودش چقدر باهوش بود اهمیت میداد و درباره

هوش خانواده‌اش هم همینقدر دغدغه داشت.

من تنها مشکل او نبودم. پدرم فکر نمیکرد که برادر و خواهرم هم نابغه باشند. با معیار سنجش او، هیچکدام از ما نبوغ انیشتین را نداشتیم و ظاهراً این موضوع برایش ناامیدی بزرگی بود. پدر نگران بود که این نقص هوشی، چیزهایی را که میتوانستیم در زندگیمان به دست آوریم، محدود کند.

دو سال پیش، این شانس را داشتم که جایزه مک آرتور که گاهی »جایزه نبوغ« نامیده میشود را به دست بیاورم. برای این جایزه به ارائه درخواست یا خواهش از دوستان یا همکاران برای معرفی خودتان نیازی ندارید. در عوض، یک کمیته محرمانه شامل افرادی برجسته درحوزه تخصصی شما، تصمیم میگیرند که چه کسی کارهای مهم و خلاقانه‌ای انجام داده است.

به او میگفتم: »پدر، تو گفتی که من نابغه نیستم. در این مورد بحثی ندارم. تو افراد زیادی را میشناسی که از من باهوشترند.« و میتوانم تصور کنم که او سرش را به نشانه موافقت کامل تکان میدهد.

»اما بگذار چیزی را به تو بگویم. من میخواهم طوری بزرگ شوم که کارم را همان اندازه دوست داشته باشم که تو کارت را دوست داشتی. نمیخواهم فقط شغلی داشته باشم. میخواهم یک کار داشته باشم. من هر روز خودم را به چالش خواهم کشید. هر وقت شکست بخورم، دوباره از جایم بلند میشوم. شاید باهوشترین فرد یک اتاق نباشم، اما سعی ام را خواهم کردکه سرسختترین آنها باشم.«

و اگر او هنوز به حرفهایم گوش میکرد، ادامه میدادم: »در بلندمدت، پدر، سرسختی بیشتر از استعداد اهمیت دارد

تمام این سالها، شواهد علمی لازم برای اثبات عقیده ام را داشتم. به علاوه، میدانم که سرسختی قابل تغییر است و ثابت نیست و من دیدگاههایی را از تحقیقم درباره اینکه چگونه سرسختی را توسعه دهیم، یاد گرفته‌ام.

این کتاب هر چیزی را که درباره سرسختی یاد گرفته ام، به طور خالصه بیان میکند.

وقتی نوشتن این کتاب را تمام کردم، به دیدن پدرم رفتم. من هر فصل را خط به خط در طول چند روز برایش خواندم. پدرم در ده سال گذشته با بیماری پارکینسون مبارزه میکرد و مطمئن نبودم که چیز زیادی متوجه شده باشد. اما همچنان به نظر میرسید که با اشتیاق گوش میدهد و وقتی خواندن کتاب تمام شد، به من نگاه کرد و بعد از مدتی که احساسمیکردم ابدی است، سرش را تکان داد و بعد لبخند زد.

( مقدمه کتاب سرسختی؛ اثر آنجلا داکورث )