برادران من به شما ابرانسان می آموزانم. انسان چیزی است که بر او چیره میباید شد.
این اندرز من است: هرکه میخواهد پرواز را بیاموزد، باید ابتدا ایستادن، راه رفتن، دویدن، بالا رفتن و رقصیدن را بیاموزد، پرواز را نمیتوان پرید
با خنده میکشن نه با خشم.
برادران!
شما را سوگند میدهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امید های ابَر زمینی سخن میگویند.
انسان از آغاز وجود خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، گناه نخستین همین است و همین!
هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشیهی آزار بودن را بیشتر از یاد میبریم. ازین رو، چون دستام دردمندی را یاری کند میشویَماش و با این کار روانام را نیز میشویم.
هرگاه که دردمندی را هنگامِ درد کشیدن دیدهام، از شرماش شرمسار شدهام، زیرا به یاری برخاستنام غروراش را پایمال کرده است.
زندگی چشمهی لذت است. اما آنجا که فرومایه نیز آب مینوشد، چاهها همه زهرآگیناند.
من دوستار پاکیهایام. باری خوش نمیدارم دیدار پوزههای گشاده به نیشخند را و تشنگی ناپاکان را.
آنان در چاه نگاه انداختهاند و اکنون لبخند نفرتانگیزشان از ته چاه به سوی من بَرمیتابد.
آب مقدس را با شهوتبارگی خویش زهرآلود کردهاند و چون رویاهای پلیدشان را «لذت» نامیدند، واژهها را نیز به زهر آلودند.
بسیاری چه دیر می میرند و اندکی چه زود! اما «بهنگام بمیر!»
آموزه ای ست هنوز با طنینی ناآشنا.
به هنگام بمیر! زرتشت چنین می آموزاند.
به راستی آن که به هنگام نمی زید ، چگونه به هنگام تواند مُرد؟ کاش هرگز از مادر نمی زادید! زایدان را چنین اندرز می دهم.
آن زمان که خوشترین مزهها را داری مگذار تو را تمام بخورند.
آنها که میخواهند دیر زمانی در دلها جای داشته باشند این را میدانند.
به راستی، هستند سیبهایِ ترشی که سرنوشتشان این است که تا واپسین روزهای پاییز در انتظار مانند یکباره رسیده و زرد و پلاسیده شوند.
برخی را نخست دل پیر میشود
و برخی را نخست جان.
و برخی در جوانی پیر اند.
اما جوانی که دیر آید، دیر پاید.
ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست اما بندگسلِ دوستِ خویش تواند بود.
بَرده ای؟ پس دوست نتوانی بود.
خودکامه ای؟ پس دوستی نتوانی داشت.
در زن دیری ست که برده ای و خودکامه ای نهان گشته اند. از این رو زن را توان دوستی نیست. او عشق را می شناسد بس...