خود را مسئول بدانید
قبــول مســئولیت کامــل زندگیتــان بــه ایــن معنــی اســت کــه دیگــران را بــه خاطــر ناکامیهــای شــخصیتان سـرزنش نکنیـد و آنهـا را توجیـه شکسـت های خـود ندانیـد. از ایـن لحظـه بـه بعـد بـه هیـچ دلیلـی دیگـران را مـورد انتقـاد قـرار ندهیـد. در مـورد وضعیـت خودتـان یـا مـواردی کـه در گذشـته روی داده اسـت شـکایت نکنیـد. تمامـی »ای کاشهـا« و چـه »میشـد اگـر هـا« را حـذف و در عـوض بـه آنچـه کـه خواسـته واقعـی شـما و مقصدتـان اسـت
تمرکـز کنیـد. از ایـن بـه بعـد هـر اتفاقـی کـه بیفتـد بـه خودتـان بگوییـد »مـن مسـئولم«. یعنـی اگـر اشـتباهی رخ داد مسـئولیت آن را قبـول کنیـد و بـه دنبـال راه حـل بگردیـد.
قبــول مســئولیت اســاس بهــا دادن و احتــرام بــه خــود و احســاس شایســتگی اســت. »قبــول مســئولیت« اســاس شــخصیت همــهٔ انســانهای برجســته اســت.
روی هر چیز تمرکز کنید در همان زمینه رشد میکنید
اسـاس زندگـی توجـه اسـت. توجـه شـما بـه هـر چیـز جلـب شـود قلبتـان نیـز بـه همـان سـو مـیرود. معطـوف کـردن توجـه از فعالیتهـای کـم ارزش بـه مـوارد ارزشـمند بـرای انجـام هـر کاری در زندگـی اسـاس اسـت.
روانشناســان و ســایرین متوجــه شــدند کــه فقــط مشــاهده یــک رفتــار توســط دیگــران باعــث بهبــود آن میشــود.
وقتـی شـما خـود را در حیـن فعالیـت تحـت مشـاهده قـرار میدهیـد، آن کار را بـا هوشـیاری بیشـتر و بهتـر انجـام میدهیـد. اگـر توجـه خـود را بـه هـر جزئـی از رفتارتـان معطـوف کنیـد، عملکـرد شـما در آن زمینـه در مقایسـه بـا وضعیـت معمولـی بسـیار بهتـر خواهـد شـد.
.
اکثر افراد موفق، صرفنظر از حوزه کاری خاصشان، خوششانس و بااستعداد بودند. من این نکته را قبلاً شنیده بودم و درباره آن تردیدی نداشتم.
اما داستان موفقیت همانجا به پایان نمیرسد. خیلی از افرادی که با آنها صحبت کردم، داستانهایی درباره افراد بااستعدادی میگویند که قبل از اینکه بتوانند توانمندیهایشان را بشناسند، در کمال تعجب همه، کارشان را ترک میکنند یا علاقه اشان را از دست میدهند.
ظاهراً، حفظ پشتکار بعد از شکست اهمیت خیلی زیادی داشت، هرچند که اصلاً کار سادهای نبود: »بعضی افراد وقتی همه چیز بر وفق مراد باشد فوقالعاده اند، اما وقتی اینطورنباشد، شکست میخوردند.« افراد موفقی که در این مصاحبهها توصیف میشدند واقعاً پشتکار داشتند: »این فرد، در شروع واقعاً بهترین نویسنده نبود. منظورم این است که ما عادت داشتیم داستانهایش را بخوانیم و بخندیم، چون طرز نوشتنش خام و وحشتناک بود. اما او بهتر و بهتر شد و پارسال برنده جایزه گوگنهایم شد.« افراد موفق همیشه میخواهند پیشرفت کنند: »او هیچوقت از خودش راضی نیست. شاید فکر کنید که او تا حاال اینطوری بوده، اما او سختگیرترین منتقد خودش است.« افراد موفق، الگوهای پشتکار هستند.
چرا افراد موفق در تلاشهایشان اینقدر مصر هستند؟ برای اکثر آنها، هیچ انتظار واقع بینانه ای از رسیدن به آرمانهایشان وجود ندارد. از دیدگاه خودشان، هیچوقت بهاندازه کافی خوب نیستند. آنها در مقابل افراد ازخودراضی قرار داشتند و باوجود این، واقعاً در عینن ناراضی بودن، حس رضایت را تجربه میکردند. هرکدام از آنها به دنبال علایقی ناموازی و مهم بود و خود همین تکاپو دقیقاً به اندازه موفقیت برایشان لذتبخش بود. حتی اگر بعضی از کارهایی که باید انجام میدادند خستهکننده یا کسالت آور یا حتی دردناک بود، هرگز به تسلیم شدن فکر نمیکردند. اشتیاق آنها ماندگار بود.
بهطور خلاصه، حوزه کاری آنها هر چه که بود، افراد موفق نوعی عزم جزم و رام نشدنی داشتند که به دو صورت نقشآفرینی میکرد. اول اینکه، این نمونهها فوقالعاده انعطافپذیر و سختکوش بودند. دوم اینکه، از اعماق وجودشان میدانستند که چه میخواهند. آنها نهتنها عزم جزمی داشتند، بلکه جهت حرکتشان را نیز میدانستند.
این ترکیب اشتیاق و پشتکار بود که افراد موفق را خاص میکرد. در یک کلام، آنها سرسختی داشتند.
( از متن کتاب سرسختی، اثر انجل داکورث )
زندگی یعنی رنج کشیدن و هدف از آن یافتن معنا در رنج کشیدن است...
خویشتن خواهی، ظریفترین، دشوارترین، بردبارترین و واپسین هنر است....
آن که همیشه شاگرد میماند، آموزگار خویش را پاداشی به سزا نمی دهد...
زنانی هستند که حتی اگر آنان را بررسی کنی، وجود درونی ندارند، بلکه تمام وجود آنان نقاب است.
بدا به حال مردی که با چنین موجودی اشباح گونه و ضرورتا ارضاء نشدنی تن به زندگی دهد.
اما همین زنان میتوانند میل مردان را به بیشترین حد ممکن تحریک کنند و این چنین مرد به جستجوی روح آنان میرود و همچنان به این جستجو ادامه میدهد...
هیچ چیز به اندازهی رنجِ شدید، حساسیتِ شخص را تیز نمیکند.
رنجِ شدید، استعداد های نهفتهی فرد را با برانگیختنِ آنها به توجه و فشار مداوم که اغلب میتواند به کشف های تازه و چشمانداز های جدید از واقعیت و زندگی منجر شود تحریک میکند...
از این پس عشق من عبارت خواهد بود از ((عشق به سرنوشت))...
بیبند و باری نه زادهی شادی، که زادهی ناشادمانی است...
تنها وظیفه ات این است که همان شوی که هستی. قوی باش، در غیر این صورت، تا ابد، برای بزرگ جلوه کردن؛ از دیگران استفاده خواهی کرد...
وقتی بزرگ میشدم، کلمه نابغه را خیلی میشنیدم.
همیشه پدرم بود که بحث را به سمت آن میکشاند. او دوست داشت بدون هیچ مقدمهای بگوید: »میدانی، تو هیچ وقت نابغه نیستی!« این اظهارنظر ممکن بود هر زمانی گفته شود:
وسط شام، حین یک پیام بازرگانی وسط سریال یا وقتی مجله وال استریت ژورنال بهدست روی مبل لم میداد.
یادم نمیآید که چه جوابی میدادم. شاید فقط تظاهر میکردم که چیزی نشنیده ام.
افکار پدرم مرتباً به سمت نبوغ و استعداد معطوف میشد و اینکه چه کسی بیشتر از دیگران این دو موهبت را داشت. او واقعاً به اینکه خودش چقدر باهوش بود اهمیت میداد و درباره
هوش خانوادهاش هم همینقدر دغدغه داشت.
من تنها مشکل او نبودم. پدرم فکر نمیکرد که برادر و خواهرم هم نابغه باشند. با معیار سنجش او، هیچکدام از ما نبوغ انیشتین را نداشتیم و ظاهراً این موضوع برایش ناامیدی بزرگی بود. پدر نگران بود که این نقص هوشی، چیزهایی را که میتوانستیم در زندگیمان به دست آوریم، محدود کند.
دو سال پیش، این شانس را داشتم که جایزه مک آرتور که گاهی »جایزه نبوغ« نامیده میشود را به دست بیاورم. برای این جایزه به ارائه درخواست یا خواهش از دوستان یا همکاران برای معرفی خودتان نیازی ندارید. در عوض، یک کمیته محرمانه شامل افرادی برجسته درحوزه تخصصی شما، تصمیم میگیرند که چه کسی کارهای مهم و خلاقانهای انجام داده است.
به او میگفتم: »پدر، تو گفتی که من نابغه نیستم. در این مورد بحثی ندارم. تو افراد زیادی را میشناسی که از من باهوشترند.« و میتوانم تصور کنم که او سرش را به نشانه موافقت کامل تکان میدهد.
»اما بگذار چیزی را به تو بگویم. من میخواهم طوری بزرگ شوم که کارم را همان اندازه دوست داشته باشم که تو کارت را دوست داشتی. نمیخواهم فقط شغلی داشته باشم. میخواهم یک کار داشته باشم. من هر روز خودم را به چالش خواهم کشید. هر وقت شکست بخورم، دوباره از جایم بلند میشوم. شاید باهوشترین فرد یک اتاق نباشم، اما سعی ام را خواهم کردکه سرسختترین آنها باشم.«
و اگر او هنوز به حرفهایم گوش میکرد، ادامه میدادم: »در بلندمدت، پدر، سرسختی بیشتر از استعداد اهمیت دارد.«
تمام این سالها، شواهد علمی لازم برای اثبات عقیده ام را داشتم. به علاوه، میدانم که سرسختی قابل تغییر است و ثابت نیست و من دیدگاههایی را از تحقیقم درباره اینکه چگونه سرسختی را توسعه دهیم، یاد گرفتهام.
این کتاب هر چیزی را که درباره سرسختی یاد گرفته ام، به طور خالصه بیان میکند.
وقتی نوشتن این کتاب را تمام کردم، به دیدن پدرم رفتم. من هر فصل را خط به خط در طول چند روز برایش خواندم. پدرم در ده سال گذشته با بیماری پارکینسون مبارزه میکرد و مطمئن نبودم که چیز زیادی متوجه شده باشد. اما همچنان به نظر میرسید که با اشتیاق گوش میدهد و وقتی خواندن کتاب تمام شد، به من نگاه کرد و بعد از مدتی که احساسمیکردم ابدی است، سرش را تکان داد و بعد لبخند زد.
( مقدمه کتاب سرسختی؛ اثر آنجلا داکورث )