من اساسا تمایل ندارم با بیمارانی که عاشق اند، کار کنم. شاید از سر حسادت باشد، آخر من هم مشتاق اشتیاقم. شاید هم چون عشق و روان درمانی اساسا با هم سازگار نیستند. روان درمانگر خوب با ابهام مبارزه می کند و در جست و جوی روشنی است، حال آن که عشق رمانتیک، آمیخته به راز و ابهام است و همین که در آن کند و کاو می کنیم، خرد و نابود می شود. من نمی خواهم دژخیم عشق باشم.
به این موضوع خیلی فکر کردم که چطور شخصی سالخورده، آخرین فرد زنده ای است که آدم یا آدم هایی را می شناخته است. وقتی که او می میرد، تمامی آن افراد نیز می میرند و از حافظه ی دنیای زندگان محو می شوند. به این فکر می کنم که آن شخص برای من چه کسی خواهد بود. مرگ چه کسی مرا واقعا به یک مرده تبدیل خواهد کرد؟
یکی از بزرگترین تناقض های زندگی این است که خودشناسی، اضطراب به بار می آورد.