کیمیای سعادت

کیمیای سعادت

کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست، بلکه تبدیل جهل به آگاهی، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی است پس همه ما می‌توانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم.
کیمیای سعادت

کیمیای سعادت

کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست، بلکه تبدیل جهل به آگاهی، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی است پس همه ما می‌توانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم.

ده نشانه خوشبختی

حداقل نشانه‌های خوشبختی که باور کنین که تنها اقلیتی از مردم دنیا، هر ده تاش رو دارن!


ده نشانه عملکرد خوب یا خوشبختی شما:

۱- سقفی بالای سرتونه.

۲- امروز چیزی خوردین!

۳- خوش قلبین.

۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی می‌کنین.

۵- دسترسی به آب پاک دارین

۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت و‌مهربانی کردن بهتون رو داره.

۷- می‌کوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین.

۸- لباس تمیز به تن دارین

۹- رؤیایی در سر دارین

۱۰- نفس می‌کشین!


تمرکز روی هدف

خود را مسئول بدانید

قبــول مســئولیت کامــل زندگیتــان بــه ایــن معنــی اســت کــه دیگــران را بــه خاطــر ناکامیهــای شــخصیتان سـرزنش نکنیـد و آنهـا را توجیـه شکسـت های خـود ندانیـد. از ایـن لحظـه بـه بعـد بـه هیـچ دلیلـی دیگـران را مـورد انتقـاد قـرار ندهیـد. در مـورد وضعیـت خودتـان یـا مـواردی کـه در گذشـته روی داده اسـت شـکایت نکنیـد. تمامـی »ای کاشهـا« و چـه »میشـد اگـر هـا« را حـذف و در عـوض بـه آنچـه کـه خواسـته واقعـی شـما و مقصدتـان اسـت 

تمرکـز کنیـد. از ایـن بـه بعـد هـر اتفاقـی کـه بیفتـد بـه خودتـان بگوییـد »مـن مسـئولم«. یعنـی اگـر اشـتباهی رخ داد مسـئولیت آن را قبـول کنیـد و بـه دنبـال راه حـل بگردیـد.

قبــول مســئولیت اســاس بهــا دادن و احتــرام بــه خــود و احســاس شایســتگی اســت. »قبــول مســئولیت« اســاس شــخصیت همــهٔ انســانهای برجســته اســت.

روی هر چیز تمرکز کنید در همان زمینه رشد میکنید

اسـاس زندگـی توجـه اسـت. توجـه شـما بـه هـر چیـز جلـب شـود قلبتـان نیـز بـه همـان سـو مـیرود. معطـوف کـردن توجـه از فعالیتهـای کـم ارزش بـه مـوارد ارزشـمند بـرای انجـام هـر کاری در زندگـی اسـاس اسـت.

روانشناســان و ســایرین متوجــه شــدند کــه فقــط مشــاهده یــک رفتــار توســط دیگــران باعــث بهبــود آن میشــود. 

وقتـی شـما خـود را در حیـن فعالیـت تحـت مشـاهده قـرار میدهیـد، آن کار را بـا هوشـیاری بیشـتر و بهتـر انجـام میدهیـد. اگـر توجـه خـود را بـه هـر جزئـی از رفتارتـان معطـوف کنیـد، عملکـرد شـما در آن زمینـه در مقایسـه بـا وضعیـت معمولـی بسـیار بهتـر خواهـد شـد.

.

سرسختی

اکثر افراد موفق، صرفنظر از حوزه کاری خاصشان، خوش‌شانس و بااستعداد بودند. من  این نکته را قبلاً شنیده بودم و درباره آن تردیدی نداشتم.

اما داستان موفقیت همانجا به پایان نمیرسد. خیلی از افرادی که با آنها صحبت کردم، داستانهایی درباره افراد بااستعدادی می‌گویند که قبل از اینکه بتوانند توانمندیهایشان را بشناسند، در کمال تعجب همه، کارشان را ترک میکنند  یا علاقه اشان را از دست میدهند.

ظاهراً، حفظ پشتکار بعد از شکست اهمیت خیلی زیادی داشت، هرچند که اصلاً کار ساده‌ای نبود: »بعضی افراد وقتی همه چیز بر وفق مراد باشد فوق‌العاده اند، اما وقتی اینطورنباشد، شکست میخوردند.« افراد موفقی که در این مصاحبه‌ها توصیف میشدند واقعاً پشتکار داشتند: »این فرد، در شروع واقعاً بهترین نویسنده نبود. منظورم این است که ما عادت داشتیم داستانهایش را بخوانیم و بخندیم، چون طرز نوشتنش خام و وحشتناک بود. اما او بهتر و بهتر شد و پارسال برنده جایزه گوگنهایم شد.« افراد موفق همیشه میخواهند پیشرفت کنند: »او هیچوقت از خودش راضی نیست. شاید فکر کنید که او تا حاال اینطوری بوده، اما او سختگیرترین منتقد خودش است.« افراد موفق، الگوهای پشتکار هستند.

چرا افراد موفق در تلاش‌هایشان اینقدر مصر هستند؟ برای اکثر آنها، هیچ انتظار واقع بینانه ای از رسیدن به آرمانهایشان وجود ندارد. از دیدگاه خودشان، هیچوقت به‌اندازه کافی خوب نیستند. آنها در مقابل افراد ازخودراضی قرار داشتند و باوجود این، واقعاً در عینن ناراضی بودن، حس رضایت را تجربه میکردند. هرکدام از آنها به دنبال علایقی ناموازی و مهم بود و خود همین تکاپو دقیقاً به اندازه موفقیت برایشان لذتبخش بود. حتی اگر بعضی از کارهایی که باید انجام میدادند خسته‌کننده یا کسالت آور یا حتی دردناک بود، هرگز به تسلیم شدن فکر نمیکردند. اشتیاق آنها ماندگار بود.

به‌طور خلاصه، حوزه کاری آنها هر چه که بود، افراد موفق نوعی عزم جزم و رام نشدنی داشتند که به دو صورت نقش‌آفرینی میکرد. اول اینکه، این نمونه‌ها فوقالعاده انعطافپذیر و سختکوش بودند. دوم اینکه، از اعماق وجودشان میدانستند که چه میخواهند. آنها نه‌تنها عزم جزمی داشتند، بلکه جهت حرکتشان را نیز میدانستند.

این ترکیب اشتیاق و پشتکار بود که افراد موفق را خاص میکرد. در یک کلام، آنها سرسختی داشتند.

( از متن کتاب سرسختی، اثر انجل داکورث )

سخنانی تأمل برانگیز از فریدریش نیچه

زندگی  یعنی رنج کشیدن و هدف از آن یافتن معنا در رنج کشیدن است...

خویشتن خواهی، ظریفترین، دشوارترین، بردبارترین و واپسین هنر است....


آن که همیشه شاگرد می‌ماند، آموزگار خویش را پاداشی به سزا نمی دهد...


زنانی هستند که حتی اگر آنان را بررسی کنی، وجود درونی ندارند، بلکه تمام وجود آنان نقاب است. 

بدا به حال مردی که با چنین موجودی اشباح گونه و ضرورتا ارضاء نشدنی تن به زندگی دهد.

اما همین زنان می‌توانند میل مردان را به بیشترین حد ممکن تحریک کنند و این چنین مرد به جستجوی روح آنان می‌رود و هم‌چنان به این جستجو ادامه می‌دهد...


 هیچ چیز به اندازه‌ی رنجِ شدید، حساسیتِ شخص را تیز نمی‌کند. 

رنجِ شدید، استعداد های نهفته‌ی فرد را با برانگیختنِ آن‌ها به توجه و فشار مداوم که اغلب می‌تواند به کشف های تازه و چشم‌انداز های جدید از واقعیت و زندگی منجر شود تحریک می‌کند...


‍ از این پس عشق من عبارت خواهد بود از ((عشق به سرنوشت))...


بی‌بند و باری نه زاده‌ی شادی، که زاده‌ی ناشادمانی است...


تنها وظیفه ات این است که همان شوی که هستی. قوی باش، در غیر این صورت، تا ابد‌، برای بزرگ جلوه کردن؛ از دیگران استفاده خواهی کرد...


گران باش ،
بُگذار تا بَهایت را پرداخت کنند
آدم‌ها چیزهای مُفت را
مُفت از دست می‌دهند ...

آدمی چگونه نیرومندتر میشود؟
با نرم نرمک به تصمیم رسیدن و با سفت و سخت به آنچه تصمیم گرفته است چسبیدن ،
سپس هر چیزِ دیگری در پیِ آن می آید...


تاثیر فاکتور سرسختی در موفقیت


وقتی بزرگ میشدم، کلمه نابغه را خیلی میشنیدم.

همیشه پدرم بود که بحث را به سمت آن میکشاند. او دوست داشت بدون هیچ مقدمه‌ای بگوید: »میدانی، تو هیچ وقت نابغه نیستی!« این اظهارنظر ممکن بود هر زمانی گفته شود: 

وسط شام، حین یک پیام بازرگانی وسط سریال یا وقتی مجله وال استریت ژورنال به‌دست روی مبل لم میداد.

یادم نمی‌آید که چه جوابی میدادم. شاید فقط تظاهر میکردم که چیزی نشنیده ام.

افکار پدرم مرتباً به سمت نبوغ و استعداد معطوف میشد و اینکه چه کسی بیشتر از دیگران این دو موهبت را داشت. او واقعاً به اینکه خودش چقدر باهوش بود اهمیت میداد و درباره

هوش خانواده‌اش هم همینقدر دغدغه داشت.

من تنها مشکل او نبودم. پدرم فکر نمیکرد که برادر و خواهرم هم نابغه باشند. با معیار سنجش او، هیچکدام از ما نبوغ انیشتین را نداشتیم و ظاهراً این موضوع برایش ناامیدی بزرگی بود. پدر نگران بود که این نقص هوشی، چیزهایی را که میتوانستیم در زندگیمان به دست آوریم، محدود کند.

دو سال پیش، این شانس را داشتم که جایزه مک آرتور که گاهی »جایزه نبوغ« نامیده میشود را به دست بیاورم. برای این جایزه به ارائه درخواست یا خواهش از دوستان یا همکاران برای معرفی خودتان نیازی ندارید. در عوض، یک کمیته محرمانه شامل افرادی برجسته درحوزه تخصصی شما، تصمیم میگیرند که چه کسی کارهای مهم و خلاقانه‌ای انجام داده است.

به او میگفتم: »پدر، تو گفتی که من نابغه نیستم. در این مورد بحثی ندارم. تو افراد زیادی را میشناسی که از من باهوشترند.« و میتوانم تصور کنم که او سرش را به نشانه موافقت کامل تکان میدهد.

»اما بگذار چیزی را به تو بگویم. من میخواهم طوری بزرگ شوم که کارم را همان اندازه دوست داشته باشم که تو کارت را دوست داشتی. نمیخواهم فقط شغلی داشته باشم. میخواهم یک کار داشته باشم. من هر روز خودم را به چالش خواهم کشید. هر وقت شکست بخورم، دوباره از جایم بلند میشوم. شاید باهوشترین فرد یک اتاق نباشم، اما سعی ام را خواهم کردکه سرسختترین آنها باشم.«

و اگر او هنوز به حرفهایم گوش میکرد، ادامه میدادم: »در بلندمدت، پدر، سرسختی بیشتر از استعداد اهمیت دارد

تمام این سالها، شواهد علمی لازم برای اثبات عقیده ام را داشتم. به علاوه، میدانم که سرسختی قابل تغییر است و ثابت نیست و من دیدگاههایی را از تحقیقم درباره اینکه چگونه سرسختی را توسعه دهیم، یاد گرفته‌ام.

این کتاب هر چیزی را که درباره سرسختی یاد گرفته ام، به طور خالصه بیان میکند.

وقتی نوشتن این کتاب را تمام کردم، به دیدن پدرم رفتم. من هر فصل را خط به خط در طول چند روز برایش خواندم. پدرم در ده سال گذشته با بیماری پارکینسون مبارزه میکرد و مطمئن نبودم که چیز زیادی متوجه شده باشد. اما همچنان به نظر میرسید که با اشتیاق گوش میدهد و وقتی خواندن کتاب تمام شد، به من نگاه کرد و بعد از مدتی که احساسمیکردم ابدی است، سرش را تکان داد و بعد لبخند زد.

( مقدمه کتاب سرسختی؛ اثر آنجلا داکورث )

انسان برتر از دیدگاه شوپنهاور

انسان مستعد نیازش از دیگران بیشتر است، یعنی نیاز به آموختن، به دیدن، به مطالعه، به مراقبه، به تمرین و در نتیجه به فراغت.
چنین انسان ممتازی، در کنار زندگی شخصی، زندگی دومی هم دارد، یعنی زندگی فکری که به تدریج به هدف واقعی او تبدیل میشود و زندگی شخصی اش فقط وسیله ای است برای این هدف. برای دیگر انسان ها، زندگی سطحی، پوچ و غمزده ناگریز هدف اصلی به حساب میاید.
اینگونه زندگی فکری، مانند یک اثر هنری به تدریج شکل میگیرد، میان بخش های گوناگونش ارتباط برقرار میشود، پیوسته ارتقاء میابد و گام به گام به وحدت و کمال میرسد.در مقایسه با آن، زندگی کسانی که فقط جنبه عملی دارد، تنها بعدش رفاه شخصی است و فقط ممکن است به درازا کشد، اما به عمق نمیرودو موجب اندوه است.
فقط کسانی سعادتمندند  که طبیعت، نیروی ذهنی ای اضافه بر آنچه برای خدمت به اراده لازم است، به آنان اعطا کرده است، زیرا با این نیروی ذهنی اضافه، در کنار زندگی واقعی، دارای زندگی فکری نیز هستند که پیوسته موجب مشغولیت و تفریحشان میشود، بی آنکه موجب رنجی گردد.
  • فراغت بدون مشغله ذهنی مرگ انسان است و به زنده به گور شدن میماند.

  • فرد معمولی برای سعادت زندگی به چیزهای بیرون از خود وابسته است که عبارتند از ثروت، مقام، زن و فرزند، دوستان، جامعه و جز اینها، به طوری که وقتی اینها را از دست میدهد یا از اینها سرخورده میشود، اساس سعادتش فرو میریزد. به بیان دیگر مرکز ثقل فرد معمولی بیرون از خود اوست، به همین علت، آرزوها و هوس های او مدام تغییر میکنند… او به شخص رنجوری میماند که به جای اتکا به سرچشمه نیروهای حیاتی درون خود، از آش و دارو انتظار سلامت و نیرو دارد.

  • فقط یک نابغه به هستی و ماهیت چیزها به طور تام و مطلق میپردازد و میکوشد، درک عمیق خود را از آن به شیوه خاص خود به زبان شعر، هنر یا فلسفه بیان کند. تنهایی برای آنان امری مطلوب و فراغت بزرگترین موهبت است.

  • این نوع افراد بسیار نادر، حتی اگر بهترین شخصیت را داشته باشند، واجد آن وابستگی عمیق و بی حد و حصری که دیگران به دوستان، خانواده و آمیزش اجتماعی دارند، نیستند، زیرا فقدان هر چیز را با داشتن خود جبران میکنند. این امر عنصری منزوی کننده به شخصیت آنها میدهد که به هر اندازه که معاشرت دیگران کمتر ارضایشان کند، قوی تر است، زیرا در وجود دیگران به هیچ وجه همتای خود را نمی بینند و به علت اینکه نامتجانس بودن خود را با همه احساس میکنند، به تدریج در میان دیگران بیگانه میشوند و وقتی به انسان ها فکر میکنند، ضمیر فاعلی آنها به ذهنشان می آید، نه ضمیر ما...

شغل بعضی از رهبران دنیا قبل از مشهور شدن

۱- جف بزوس، مدیرعامل و بنیانگذار امپراطوری آمازون: کار در مک دونالد
۲- دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا، جمع آوری و فروش قوطی های نوشابه
۳- الن دی جنرز، مجری و کمدین مشهور آمریکایی: پیشخدمت و متصدی بار
۴- باراک اوباما رئیس جمهور آمریکا: کار در بستنی فروشی
۵- ایلان ماسک مدیرعامل تسلا و اسپیس اکس: در کارخانه چوب بری
۶- ریچارد برانسون مدیرگروه ویرجین: جوجه کشی و فروش پرنده
۷- اپرا وینفری مجری سیاهپوست مشهور آمریکایی: کار در فروشگاه مواد غذایی
۸- پاپ فرانسیس اسقف اعظم واتیکان: سرایدار و نظافتچی در آزمایشگاه
۹- هیلاری کلینتون، سیاستمدار آمریکایی: پرستار کودک و نگهبان پارک
۱۰- وارن بافت، میلیاردر آمریکا و رئیس هلدینگ برکشایر هثوی: تحویل روزنامه

مواردی که کرونا باعث شفافیت آنها شد


• آمریکا کشور پیشرو در جهان نیست.

• چین بدون شلیک حتی یک موشک، جنگ جهانی سوم را آغاز کرد و پیروز این جنگ بود.

• کرونا باعث شد تا بفهمیم چه چیزهایی برایمان اهمیت بیشتری دارد.

• پیشگری مهمتر از درمان است.

• کادر درمانی از سلبریتی‌ها ارزشمندترند

‏• مردم اروپا بر خلاف تصور، فرهیخته‌تر از بقیهٔ دنیا نیستند.

• کودکان نسبت به بزرگسالان امتیاز بیشتری برای زندگی دارند.

• در جامعهٔ غیرمصرف‌گرا، نفت هیچ ارزشی ندارد.

• برای کرونا نژاد، رنگ پوست و وضعیت اجتماعی اهمیتی ندارد.

‏• قرنطینه باعث شد تا حس حیوانات در قفس را بهتر درک کنیم.

• کرونا نشان داد برخی دولت ها به فکر جان مردم اند و برخی به فکر اقتصادشان 


• شبکه‌های اجتماعی ما را به هم نزدیکتر کردند و همچنین وسیله‌ای بودند برای ایجاد اطلاع رسانی بیشتر.

• کرونا ثابت کرد افرادی که درآمدهای میلیاردی دارند لزوماً به بشریت خدمتی نمیکنند.

‏• برای ابراز محبت و صمیمیت دست دادن، بغل کردن و بوسیدن الزامی نیست.

• ویروس واقعی انسانها هستند.

• بدون انسان طبیعت خیلی سریع خود را بازسازی میکند.

• اهمیت سرمایه‌گذاری بیشتر در سیستم درمانی به جای جشنواره‌ها و فستیوالها.

• سلبریتی‌های شبکه‌های اجتماعی چندان هم تاثیر گذار نیستند.

• ‏پیرها بیشتر از آن چیزی که فکر میکردیم آسیب‌پذیرند، توجه بیشتری به آنها بکنیم.

• کار کردن از خانه (دورکاری) بیشتر از آنچه فکر میکردیم امکان پذیر است.

• زندگی لاکچری برای زیستن الزامی نیست.

• همسایه‌هایمان را بیشتر دوست بداریم.

• معلمها بیشتر از آن چیزی که فکر میکردیم ارزشمندند.

‏• همه چیز موقتی است.

• و در آخر، هیچگاه برای مصیبتهای جهانی آماده نیستیم.


هنر خوب زندگی کردن

فرض کنید به یک کشور فقیر سفر کرده‌اید و کیف پولتان گم میشود. دقایقی بعد که آن‌را پیدا میکنید، همه چیز سرجایش هست بجز پول‌تان آیا به این اتفاق به چشم دزدی نگاه میکنید یا یک جور کمک مالی به کسی که احتمالا وضعش بسیار بدتر از شماست؟
هرچقدر هم با ذهنتان کلنجار بروید نمیتوانید این واقعیت را تغییر دهید که پول‌تان به سرقت رفته، اما چیزی که میتوانید تغییر دهید، اهمیت اتفاقات پیش آمده و تعبیرتان از ماجراست.
داشتن یک زندگی خوب، تا حد زیادی به تفسیری سازنده از وقایع بستگی دارد.
من همیشه در ذهنم پنجاه درصد به قیمتهای رستوران‌ها و فروشگاه‌‌ها اضافه میکنم. اگر مالیات بر درآمد را در نظر بگیریم، این جفت کفش یا آن خوراک ماهی حلوا، در حقیقت این مقدار برایم آب میخورد. اگر یک لیوان نوشیدنی ده دلار خرج روی دستم بگذارد، لازم است که پانزده دلار درآمد داشته باشم تا بتوانم آن‌را بخرم.
این یک نمونه ی مفید از حسابداری ذهنی است، چون به من کمک میکند مخارجم را مدیریت کنم.

هنر خوب زندگی کردن
نویسنده: رولف دوبلی
ترجمه: عادل فردوسی پور ، بهزاد توکلی ، علی شهروز