کیمیای سعادت

کیمیای سعادت

کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست، بلکه تبدیل جهل به آگاهی، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی است پس همه ما می‌توانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم.
کیمیای سعادت

کیمیای سعادت

کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست، بلکه تبدیل جهل به آگاهی، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی است پس همه ما می‌توانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم.

انسان سعادتمند چه کسی است؟

حاصل فراغت برای بیشتر انسان ها چیست؟ حاصل آن هرگاه که لذات حسی و کارهای احمقانه اوقاتشان را پر نکند، همیشه بی حوصلگی و کسالت است. اینکه زمان فراغت چقدر بی‌ارزش است از نحوه گذراندن آن معلوم میشود؛ فراغتی که آریوستو آن را بی حوصلگی نادانان مینامد.

دغدغه فکری مردم عادی فقط این است که وقت بگذرانند، اما دغدغه کسی که استعدادی دارد این است که از آن استفاده کند. 

پس فراغت، شکوفه یا بهتر بگوییم ثمره زندگی هر انسان است، زیرا تنها فراغت امکان تملک آدمی را بر نفس خویش به وجود می آورد و از اینرو کسانی را باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند. در حالی که اکثر انسان ها از فراغت حاصلی جز این ندارند که با خود به منزله شخصی بی فایده مواجه شوند که به شدت بی حوصله است و در نتیجه باری است بر دوش خود. 

به علاوه، همانطور که کشوری که نیاز اندکی به واردات دارد یا از آن بی نیاز است، از خوشبخت ترین کشورهاست، انسانی که به قدر کافی غنای درونی دارد و برای تفریح به چیزی از بیرون نیاز ندارد یا فقط اندکی نیاز دارد، سعادتمند است. زیرا از دیگران یا بطور کلی از بیرون، از هیچ نظر نمیتوان انتظار چندانی داشت. آنچه آدمی میتواند برای دیگری بکند بسیار محدود است. سرانجام هرکس تنهاست و آنگاه مسئله اینست که کسی که تنهاست چه کسی است. به قول گوته فقط آنگاه که به حال خود رها شده ایم میتوانیم نیکبختی خویش را بیابیم یا بسازیم.

بنابراین باید بزرگترین و بهترین منبعی که هرکسی میتواند به آن دست یابد خود او باشد. به هر اندازه که چنین باشد، و به هر میزان که آدمی سرچشمه لذت ها را در خود بیابد، به همان اندازه سعادتمندتر است. پس حقیقت بزرگی در این گفته ارسطو نهفته است که میگوید: سعادت به کسانی تعلق دارد که خودکفایند. زیرا همه سرچشمه‌های بیرونی سعادت و لذت طبق ماهیتی که دارند ، بسیار نامطمئن و ناپایدارند. به بخت نیک وابسته اند و حتی ممکن است در مناسبترین شرایط نیز خشک شوند. این امر به علت اینکه سرچشمه‌های بیرونی سعادت همیشه در دسترس نیستند ناگریز است. این سرچشمه ها در سالمندی به طور اجتناب ناپذیر رو به خشکی می نهند، زیرا آنگاه عشق، شوخی و شوق به سفر، علاقه به اسبان و توانایی  مصاحبت، آدمی را ترک می‌گوید. حتی دوستان و بستگان را مرگ از ما می رباید. در این زمان بیشتر از هر زمان دیگر،  آنچه در درون خود داریم اهمیت پیدا میکند، زیرا مستحکمتر و مستمرتر از هرچیز دیگری است. 

جهان پر از رنج و مصیبت است و اگر کسانی از آن در امان باشند بی حوصلگی در هر گوشه در کمین آنهاست. به علاوه معمولا پلیدی در جهان حاکم است و سفاهت غالب. سرنوشت بی رحم است و انسان ها تاسف برانگیز. در چنین جهانی کسی که غنای درونی دارد مانند کلبه ای روشن، گرم و شادمان در شب میلاد مسیح است. بنابراین سعادتمندترین سرنوشت بر کره خاک بی شک داشتن شخصیتی برجسته و غنی و به ویژه روحی پر استعداد است. 

فرزانگی به همراه ثروت موروثی نیکوست و به انسان کمک میکند تا از تابش خورشید لذت ببرد. حال آنکس که به لطف طبیعت و سرنوشت، این قرعه نصیبش شده، باید با دقت وسواس گونه مراقب باشد تا چشمه درونی سعادتش جوشان بماند. شرط لازم برای این منظور، داشتن استقلال مالی و فراغت است. چنین کسی میتواند این دو را با اعتدال و صرفه‌جویی به دست آورد، به ویژه از اینرو که مانند دیگران به معنابع بیرونی لذت نیازی ندارد. بنابراین دورنمای، به دست آوردن مقام، پپل یا تحسین مردم او را گمراه نخواهد کرد تا از خود منصرف شود و به مقاصد پست یا طبع و سلیقه مردم تن در دهد. 


انسان برتر از دیدگاه شوپنهاور

انسان مستعد نیازش از دیگران بیشتر است، یعنی نیاز به آموختن، به دیدن، به مطالعه، به مراقبه، به تمرین و در نتیجه به فراغت.
چنین انسان ممتازی، در کنار زندگی شخصی، زندگی دومی هم دارد، یعنی زندگی فکری که به تدریج به هدف واقعی او تبدیل میشود و زندگی شخصی اش فقط وسیله ای است برای این هدف. برای دیگر انسان ها، زندگی سطحی، پوچ و غمزده ناگریز هدف اصلی به حساب میاید.
اینگونه زندگی فکری، مانند یک اثر هنری به تدریج شکل میگیرد، میان بخش های گوناگونش ارتباط برقرار میشود، پیوسته ارتقاء میابد و گام به گام به وحدت و کمال میرسد.در مقایسه با آن، زندگی کسانی که فقط جنبه عملی دارد، تنها بعدش رفاه شخصی است و فقط ممکن است به درازا کشد، اما به عمق نمیرودو موجب اندوه است.
فقط کسانی سعادتمندند  که طبیعت، نیروی ذهنی ای اضافه بر آنچه برای خدمت به اراده لازم است، به آنان اعطا کرده است، زیرا با این نیروی ذهنی اضافه، در کنار زندگی واقعی، دارای زندگی فکری نیز هستند که پیوسته موجب مشغولیت و تفریحشان میشود، بی آنکه موجب رنجی گردد.
  • فراغت بدون مشغله ذهنی مرگ انسان است و به زنده به گور شدن میماند.

  • فرد معمولی برای سعادت زندگی به چیزهای بیرون از خود وابسته است که عبارتند از ثروت، مقام، زن و فرزند، دوستان، جامعه و جز اینها، به طوری که وقتی اینها را از دست میدهد یا از اینها سرخورده میشود، اساس سعادتش فرو میریزد. به بیان دیگر مرکز ثقل فرد معمولی بیرون از خود اوست، به همین علت، آرزوها و هوس های او مدام تغییر میکنند… او به شخص رنجوری میماند که به جای اتکا به سرچشمه نیروهای حیاتی درون خود، از آش و دارو انتظار سلامت و نیرو دارد.

  • فقط یک نابغه به هستی و ماهیت چیزها به طور تام و مطلق میپردازد و میکوشد، درک عمیق خود را از آن به شیوه خاص خود به زبان شعر، هنر یا فلسفه بیان کند. تنهایی برای آنان امری مطلوب و فراغت بزرگترین موهبت است.

  • این نوع افراد بسیار نادر، حتی اگر بهترین شخصیت را داشته باشند، واجد آن وابستگی عمیق و بی حد و حصری که دیگران به دوستان، خانواده و آمیزش اجتماعی دارند، نیستند، زیرا فقدان هر چیز را با داشتن خود جبران میکنند. این امر عنصری منزوی کننده به شخصیت آنها میدهد که به هر اندازه که معاشرت دیگران کمتر ارضایشان کند، قوی تر است، زیرا در وجود دیگران به هیچ وجه همتای خود را نمی بینند و به علت اینکه نامتجانس بودن خود را با همه احساس میکنند، به تدریج در میان دیگران بیگانه میشوند و وقتی به انسان ها فکر میکنند، ضمیر فاعلی آنها به ذهنشان می آید، نه ضمیر ما...