من بزرگترین درس زندگیم را در مارس 1945 و 276 پا زیر آب در سواحل هند و چین یاد گرفتم. من یکی از 88 نفر سرنشین زیردریایی بایا اس اس 380 بودم . ما روی رادار دیده بودیم که یک گردان از رزمناوها،اژدرافکن ها و کشتی های ژاپنی به طرفمان می آیند.ظاهرا یک هواپیمای ژاپنی توانسته بود زیردریایی ما را در عمق 60 پایی ردیابی کند و موقعیت ما را به کشتی اژدرافکن گزارش دهد.
برای آن که رد گم کنیم تا عمق 150 پایی پایین رفتیم و برای آنکه کمترین صدایی از زیردریایی بیرون نیاید، حتی هواکش ها و دستگاههای تهویه مطبوع آن را هم خاموش کردیم.سه دقیقه بعد حمله شروع شد و شش اژدر در نزدیکی ما منفجر شد، و ما ناچار شدیم به عمق 276 پایی برویم و همه داشتیم از وحشت میمردیم. اژدرافکن ژاپنی نزدیک به پانزده ساعت بالای سر ما مانور داد و اژدر انداخت.
بقدری ترسیده بودم که نفسم در نمی آمد و به خود میگفتم مرگم فرا رسیده است. پانزده ساعت تمام به ما حمله کردند و بعد ناگهان همه جا را سکوت فرا گرفت. معلوم شد ذخایر اژدرافکن ژاپنی تمام شده و او دنبال کارش رفته بود.
در آن پانزده ساعت که بر من هزار سال گذشت، همه خاطرات گذشته و کارهای بدی که انجام داده بودم جلوی چشمم مجسم شدند. یادم آمد که قبل از ورود به ارتش در یک دفتر کار میکردم و از ساعات کار زیاد، حقوق کم، و نگرفتن پاداش و ترفیع گله میکردم و از همه بدتر اینکه تحمل بدخلقی های رئیسم را هم نداشتم.
یادم آمد که چطور شب ها خسته و عصبی به خانه برمیگشتم و سر هر موضوع جزئی با زنم دعوا میکردم و هر وقت جلو آینه می ایستادم، چقدر از زخم کوچکی که در اثر تصادف با اتومبیل توی صورتم ایجاد شده بود، احساس تاسف میکردم. خدا میداند آن نگرانی های جزئی که در گذشته ها آنقدر به نظرم بزرگ و مهم جلوه میکردند، در آن اعماق هولناک اقیانوس و هنگامی که با مرگ دست و پنجه نرم میکردم، چقدر بی اهمیت و مسخره جلوه میکردند. همان جا بود که با خودم شرط بستم که اگر یک بار دیگر چشمم به خورشید بیفتد و ستاره ها را ببینم دیگر هرگز برای هیچ چیز نگران نشوم. بله در آن پانزده ساعت مرگبار بیش از چهار سالی که در دانشگاه سیراکیوز درس خوانده بودم، به آیین و اصول زندگی واقف شدم.
برگرفته از کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی
درگذشتههای دور، اصطلاح عاملان مرگ همه را به یاد عفونت و بیماری و جنگ و مواردی از این دست میانداخت؛ اما به نظر میرسد که امروز، استرس در زندگی شخصی و استرس شغلی از جمله شتابدهندههای مهم حرکت انسان به سوی مرگ هستند.
از طرفی دیگر، اضطراب و ترس سه مقوله با اهمیت هستند چونکه بدن ما را برای واکنش در برابر تهدیدها آماده میسازند. بدن با افزایش هورمون آدرنالین- هورمونی که انقباض عضلانی و ریتم تنفس و ضربان قلب را افزایش میدهد - و از طریق عکس العمل هایی مانندمبارزه، فرار و درجا فریز شدن آماده میشود.
استرس زمانی اتفاق میافتد که چیزی تعادل شما را برهم بزند و یا باعث تغییراتی شود که استرسزا باشد.منشا استرس را استرسور stressor میگویند که این میتواند عاملی فیزیکی در دنیای خارجی باشد و یا عاملی عاطفی باشد که بصورت درونی در شما ایجاد شده است. اگر استرسور را از خود دور کنید استرس نیز از بین خواهد رفت.اضطراب تلاش شما برای در امان ماندن در برابر خطرات احتمالی است
اضطراب را پاسخ عاطفی به یک تهدید مبهم یا ناشناخته تعریف میکنند، بعنوان مثال حس اینکه رئیستان از کاری که انجام دادید راضی نباشد. اضطراب معمولا بر اساس تهدیدی قابل تصور است و یا تهدیدی که هنوز صورت خارجی بخود نگرفته باشد. اضطراب باعث میشود که برای برطرف کردن و وارد عمل شدن نسبت به آن تهدید آمادگی پیدا کنید. همانند استرس که افراد مختلف
میزان استرس متفاوتی در برابر یک عامل تجربه میکنند، سطح اضطراب ایجاد شده برای هر تهدید نیز میتواند کاملا وابسته به شخص باشد.
درمان اضطراب در محل کار شامل درک تهدید ادراکی، علت پاسخ شخص به آن تهدید و به منظور ایجاد حس امنیت به آنها کمک کنیم تا نسبت به تهدید متصور معقولانهتر فکر کنند..و اما ترس تلاش شما برای در امان ماندن در برابر خطرات واقعی است.
زندگی رنج است.
رنج حاصل دلبستگی هاست( دلبستگی به اشیاء، عقاید، افراد و زنده ماندن)
پادزهری برای رنج وجود دارد: ترک آرزو، دلبستگی و ترک خویشتن.
برگرفته از فلسفه شوپنهاور و آیین بودا
خوشبختی یعنی بازی های کودکانه
خوشبختی یعنی فکری بدون دغدغه
خوشبختی یعنی خواندن رمان مورد علاقه کنار شومینه در یک شب برفی
خوشبختی یعنی تنفس هوای سالم
خوشبختی یعنی از ته دل خندیدن با صمیمی ترین دوستت
خوشبختی یعنی لذت دقیق شدن در اسرار کائنات
خوشبختی یعنی بیدار شدن با صدای گنجشک ها به جای صدای زنگ در صبح شنبه
خوشبختی یعنی نواختن ساز مورد علاقهبورخس همیشه از این پرسش که "فایدهی ادبیات چیست؟" برآشفته میشد. او این پرسش را ابلهانه میشمرد و در پاسخ آن میگفت "هیچ کس نمیپرسد فایدهی آوازِ قناری و غروبِ زیبا چیست." اگر این چیزهای زیبا وجود دارند و اگر به یُمنِ وجود آنها، زندگی در یک لحظه کمتر زشت و کمتر اندوهزا میشود، آیا جستجوی توجیه عملی برای آنها کوتهفکری نیست؟
*
ادبیات،عشق و تمنّا و رابطهی جنسی را عرصهای برای آفرینش هنری کرده است. در غیابِ ادبیات اروتیسم وجود نمیداشت. عشق و لذت و سرخوشی بیمایه میشد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصلِ خیالپردازی ادبی است بیبهره میماند. براستی گزافه نیست اگر بگوییم آن زوجی که آثار گارسیلاسو، پترارک، گونگورا یا بودلر را خواندهاند، در قیاس با آدمهای بیسوادی که سریالهای بیمایهی تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده، قدر لذت را بیشتر میدانند و بیشتر لذت میبرند. در دنیایی بیسواد و بیبهره از ادبیات، عشق و تمنا چیزی متفاوت با آنچه مایهی ارضای حیوانات میشود نخواهد بود، و هرگز نمیتواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود.
*
ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراکِ جانهای ناخرسند و عاصی است، زبانِ رسای ناسازگاران و پناهگاهِ کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه میآورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد. تاختن در کنارِ روسینانته ( اسب مشهور دن کیشوت) زار و نزار و دوش به دوشِ شهسوار پریشان دماغ لامانچا، پیمودن دریا بر پشتِ نهنگ همراه با ناخدا اهب، ( شخصیت اول رمان موبی دیک) سرکشیدن جامِ ارسنیک با مادام بوواری، این همه راههایی است که ما ابداع کردهایم تا خود را از خطاها و تحمیلاتِ این زندگیِ ناعادلانه خلاص کنیم، زندگی یی که ما را وا میدارد همیشه همان باشیم که هستیم، حال آنکه ما میخواهیم بسیاری آدمهای متفاوت باشیم، تا بسیاری از تمناهایی را که بر ما چیرهاند پاسخ گوییم.
*
یکی از اثراتِ سودمند ادبیات در سطحِ زبان تحقق مییابد. جامعهای که ادبیاتِ مکتوب ندارد، در قیاس با جامعهای که مهمترین ابزار ارتباطیِ آن، یعنی کلمات، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته، حرفهایش را با دقت کمتر، و غنای کمتر و وضوحِ کمتر بیان میکند. جامعهای بیخبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده، همچون جامعهای از کرولالها دچارِ زبانپریشی است و به سببِ زبانِ ناپخته و ابتداییاش مشکلاتِ عظیم در برقراریِ ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز صدق میکند. آدمی که نمیخواند، یا کم میخوانَد یا فقط پرت و پلا میخواند، بیگمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف میزند اما اندک میگوید، زیرا واژگانش برای بیانِ آنچه در دل دارد بسنده نیست.
دنیای بدون ادبیات، دنیای بیتمدن٬ بیبهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شرِ عشق، این کابوسی که برای شما تصویر میکنم، مهمترین خصلتش، سازگاری و تن دادنِ انسان به قدرت است. از این حیث، این دنیا دنیایی مطلقاً حیوانی است. غرایزِ اصلی تعیین کنندهی رفتارِ روزانه میشوند و ویژگیِ عمدهی این زندگی مبارزه در راه بقا، ترس از ناشناختهها و ارضای نیازهای مادی است. جایی برای روح باقی نمیماند. در این دنیا یکنواختیِ خردکنندهی زندگی با ظلمتِ شومِ بدبینی همراه خواهد شد، و با این احساس که زندگیِ انسانی همان است که باید باشد و همواره چنین خواهد بود، هیچ کس و هیچ چیز قادر به تغییر آن نیست.
فلسفه کوششی است برای جستجوی حقیقت. زیرا حقیقت برای فلاسفه همچون افقی است که با نزدیک شدن به آن از ما دور میشود. به همین دلیل، حقیقتِ فلسفه در دست نیافتن به حقیقت در مرز نگاه ما به هستی بیکران است.
اگر به جای ادامه تحصیل میرفتم دنبال یک حرفه الان موفق بودم.. اگر به جای رشته ریاضی رفته بودم تجربی الان موفق بودم... اگر توی دانشگاه معدلمو بالا نگه میداشتم و در رشته خودم تاپ بودم الان میتونستم ویزای تحصیلی بگیرم و در نتیجه موفق بودم... اگر از لحظه فارغ التحصیلی میچسبیدم به یک کاری الان موفق بودم...
اما مگر معنی موفقیت چیست؟ به نظر من موفقیت در زندگی یک چیز نسبی است و با رضایت درونی ارتباط مستقیم دارد چه بسا اگر الان هر کدام از این موفقیت ها را کسب کرده بودم باز هم کمالگرایی و حریص بودنمان مانع از القای این حس میشد. شاید خوشبختی و موفقیت همین لحظاتی باشد که الان دارم تجربه میکنم . همین زندگی ساده و بیآلایش که از وقت آزادم نهایت بهره را میبرم و معنای زندگی ام را پیدا کرده ام. بودن در کنار مردمانی پاک و بی ریا و داشتن اهداف و آرمانهایی که به زندگیم رنگ تازه ای داده و با قدم گذاشتن در این راه به نهایت آرامش میرسم و همواره در مسیر تعالی روح حرکت میکنم چه بسا اگر به هر کدام از موفقیت های بالا دست میافتم از درک بسیاری از چیزها محروم میشدم، چیزهایی که اگر بهشون برخورد نمیکردم به قول معروف کل عمرم بر فنا بود مانند نقش هنر و ورزش در زندگی روزمره...
مواجه شدن با مشکلات و مسائل زندگی به زندگی معنایی تازه میبخشد و فرصتی فراهم میسازد تا از فکر مهلک پوچی بگریزیم. به راستی اگر چنین چالش هایی در زندگی نباشند تا چه حد تحلیل میرفتیم و چقدر زندگی ملالت آور و کسل کننده میشد. به تک تک مسائل زندگی باید به چشم موقعیت هایی برای رشد و شکوفایی نگاه کرد که اگر بتوانیم بر آنها فائق آییم لذتی وصف نشدنی را تجربه خواهیم کرد.
برخلاف تصور عموم که خوشبختی را در زندگی متعادل جستجو میکنند به نظر میرسد که ناملایمات به زندگی انسان معنا داده و آن را از حالت یکنواخت و خسته کننده خارج میسازد. همچنین این درد و رنج فرد را باتجربه و پر و پخته تر بار خواهد آورد. آری تحمل سختی ها و مشکلات میتواند از انسان فردی لایق تر و کارآزموده تر به بار آورد؛ همانند الماس که در اعماق زمین با تحمل دما و فشار خیلی زیاد از کربن به وجود می آید سختی ها نیز میتواند مس وجود آدمی را زر کند.