چند بار هم این را از من شنیدهاند ولی میترسم این بار واقعاً آخرین کتابم باشد. همیشه از بیمارانم میخواهم که تأسفهای زندگیشان را زیرورو کنند و در اشتیاق یک زندگی بدون تأسف باشند. اکنون که خودم به عقب برمیگردم، میبینم که چیزهای کمی برای تأسف خوردن دارم. من همسر فوقالعادهای دارم. بچهها و نوههای دوستداشتنی و عزیزی دارم و در جایی از دنیا زندگی میکنم که کمترین فقر و جرم و جنایت و زیباترین پارکها و بهترین آبوهوا را دارد. در استنفورد که بهترین دانشگاه دنیا است تدریس کردهام و هر روز نامههایی به دستم میرسد که به من یادآوری میکنند برای کسی در سرزمینی دوردست مفید بودهام. و جملهای از چنین گفت زرتشت به من میگوید:
«اگر هدف و معنای خلقتم، رسیدن به همین زندگیای است که به آن رسیدهام، خب پس دلم میخواهد یکبار دیگر زندگی کنم.»
( از متن کتاب من چگونه اروین دیالوم شدم)
"من تمامِ این سالها با اینکه پدرت رو دوست نداشتم، بهش وفادار موندم. حالا فهمیدم که کارِ اشتباهی کردم. اجازه نده اخلاق سدِ راهِ زندگیت بشه. تری اون آدمها رو کشت، چون دوست داشت. اگه دوست داری خیانت کنی، خیانت کن. اگه دوست داری بکُشی، بکش!"
هروقت مادرم اینطوری خودش را سبک میکرد، نمیدانستم چه باید بگویم. چون خجالتآور است تماشایِ کسی که آخرِ عمری خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد که تنها چیزی که با خود به گور میبرد، شرمِ زندگی نکردن است.
جز از کل
استیو تولتز